اون شب...
دوتا دختر روی یه نیمکت...
و رو به روشون منظره شهر...
چراغی که چشمک میزد...
ستاره هایی که سوسو میزدن...
هوایی که سرد تر میشد...
شلوغی شهر...
و ماشین هایی که عبورشون لحظه ای متوقف نمیشد...+ اصلا چرا داریم زندگی میکنیم؟
- نمیدونم.
+ چرا خدا به خودش زحمت داد که انسانا رو خلق کنه؟ که صبح تا شب زجر بکشن ، درس بخونن ، برن دانشگاه ، کار پیدا کنن ، سگ دو بزنن ، ازدواج کنن ، بچه دار بشن... تهش که چی؟ همه میمیرن.
- اوهوم...
- الان یه دانشمند بزرگ با یه ادم معمولی ، دوتاشون زیر یه خاکن. تهش مردن. همه یه روزی توسط همه ی انسانا فراموش میشن... با این تفاوت که هرچی اون انسان اوازه اش بیشتر باشه دیر تر فراموش میشه. جسمشون نابود میشه و به خاک بر میگرده... یکی در طول زندگیش یک عالمه زجر میکشه تا خوشحال باشه و یکی هم تلاشی نمیکنه و در همون حالت خوشحاله.
+ میدونی... دلم میخواد خودمو پرت کنم پایین.
- منم.سکوت...
- چرا تموم نمیشه؟
+ چی؟
- سختیامون. درد و رنجمون. چرا از بین نمیره؟ چرا فقط رو هم تلنبار میشن؟
+ نمیدونم.سکوت...
+ هقق...
(-)برمیگرده و نگاهش میکنه.
- لعنتی...
- گریه نکن.
- قرار بود من گریه کنم و تو آرومم کنی...
- این چه وضعیه؟
(+)برمیگرده و با تعجب بهش نگاه میکنه.
- چیشده؟
+ عادت ندارم...
- که کسی ارومت کنه؟
+ اوهوم.
- باید عادت کنی چون از این به بعد قراره زیاد انجامش بدم.
- همین که حتی عادت نداری کسی درداتو تسکین بده باعث میشه که بیشتر از همه منو درک کنی... همین که پا به پام سختی کشیدی باعث میشه انقدر درکم کنی.و این ماییم
-من و اون+
دوتا دختر...
که تکیه گاه همن...اون شب ما دوتا چیز مختلف میدیدیم ولی همو بیشتر از چیزی که فکر کنید درک میکردیم.
اون داشت با هندزفری آهنگ گوش میداد و نمیدونست که داره زیر لب زمزمش میکنه...
و من با صداش مثل مسخ شده ها به منظره ی رو به روم و خیابونا و چراغا چشم دوخته بودم.
قلبم درد میکرد...
مگه اون نمیدونست من چقدر زود میشکنم؟
میخواستم گریه کنم و اون ارومم کنه.
ولی اون چیزی از حال من نمیدونست.
+ هقق...
با دیدن گریش و نیمرخش با اون موهای چتریش...
نتونستم اجازه بدم باهاش بشکنم...
نتونستم سد مقاومتو خرد و کنم و با هم گریه کنیم.
فقط بغلش کردم و سرمو تو موهاش فرو کردم و پلکامو محکم فشار دادم تا اشکام نریزن.
از خودم دورش کردم و چتریاشو صاف کردم.
نگاهمو اوردم پایین تا به چشمای اشکیش رسیدم...
و اینجا بود که من...صدای شکستن قلبمو شنیدم!...
YOU ARE READING
me and her.
Romanceایده ی داستان me and her تقریبا چندین ماه پیش وقت ملاقات یه دوست قدیمی و البته صمیمی به ذهنم رسید. اول قرار بود در حد خاطرات کوتاه باقی بمونه ولی من تصمیم گرفتم یکم اب و تابش بدم و از احساساتم قاطیش کنم. داستان بر اساس واقعیت زندگی هردومون و تجربیات...