1.صدای شکستن قلبمو شنیدم!...

17 3 2
                                    

اون شب...
دوتا دختر روی یه نیمکت...
و رو به روشون منظره شهر...
چراغی که چشمک میزد...
ستاره هایی که سوسو میزدن...
هوایی که سرد تر میشد...
شلوغی شهر...
و ماشین هایی که عبورشون لحظه ای متوقف نمیشد...

+ اصلا چرا داریم زندگی میکنیم؟
- نمیدونم.
+ چرا خدا به خودش زحمت داد که انسانا رو خلق کنه؟ که صبح تا شب زجر بکشن ، درس بخونن ، برن دانشگاه ، کار پیدا کنن ، سگ دو بزنن ، ازدواج کنن ، بچه دار بشن... تهش که چی؟ همه میمیرن.
- اوهوم...
- الان یه دانشمند بزرگ با یه ادم معمولی ، دوتاشون زیر یه خاکن. تهش مردن. همه یه روزی توسط همه ی انسانا فراموش میشن... با این تفاوت که هرچی اون انسان اوازه اش بیشتر باشه دیر تر فراموش میشه. جسمشون نابود میشه و به خاک بر میگرده... یکی در طول زندگیش یک عالمه زجر میکشه تا خوشحال باشه و یکی هم تلاشی نمیکنه و در همون حالت خوشحاله.
+ میدونی... دلم میخواد خودمو پرت کنم پایین.
- منم.

سکوت...

- چرا تموم نمیشه؟
+ چی؟
- سختیامون. درد و رنجمون. چرا از بین نمیره؟ چرا فقط رو هم تلنبار میشن؟
+ نمیدونم.

سکوت...

+ هقق...
(-)برمیگرده و نگاهش میکنه.
- لعنتی...
- گریه نکن.
- قرار بود من گریه کنم و تو آرومم کنی...
- این چه وضعیه؟
(+)برمیگرده و با تعجب بهش نگاه میکنه.
- چیشده؟
+ عادت ندارم...
- که کسی ارومت کنه؟
+ اوهوم.
- باید عادت کنی چون از این به بعد قراره‌ زیاد انجامش بدم.
- همین که حتی عادت نداری کسی درداتو تسکین بده باعث میشه که بیشتر از همه منو درک کنی... همین که پا به پام سختی کشیدی باعث میشه انقدر درکم کنی.

و این ماییم
-من و اون+
دوتا دختر...
که تکیه گاه همن...

اون شب ما دوتا چیز مختلف میدیدیم ولی همو بیشتر از چیزی که فکر کنید درک میکردیم.
اون داشت با هندزفری آهنگ گوش میداد و نمیدونست که داره زیر لب زمزمش می‌کنه...
و من با صداش مثل مسخ شده ها به منظره ی رو به روم و خیابونا و چراغا چشم دوخته بودم.
قلبم درد میکرد...
مگه اون نمیدونست من چقدر زود میشکنم؟
میخواستم گریه کنم و اون ارومم کنه.
ولی اون چیزی از حال من نمیدونست.
+ هقق...
با دیدن گریش و نیمرخش با اون موهای چتریش...
نتونستم اجازه بدم باهاش بشکنم...
نتونستم سد مقاومتو خرد و کنم و با هم گریه کنیم.
فقط بغلش کردم و سرمو تو موهاش فرو کردم و پلکامو محکم فشار دادم تا اشکام نریزن.
از خودم دورش کردم و چتریاشو صاف کردم.
نگاهمو اوردم پایین تا به چشمای اشکیش رسیدم...
و اینجا بود که من...

صدای شکستن قلبمو شنیدم!...

me and her.Where stories live. Discover now