قلم اول

1 0 0
                                    

شروع با شعرش
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
اي بس غم و شادي كه پس پرده نهان است

گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري
داني كه رسيدن هنر گام زمان است

آبي كه برآسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود كه پيوسته روان است

از روي تو دل كندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن روست كه خونابه فشان است

دردا و ديغا كه در اين بازي خونين
بازيچه ي ايام دل آدميان است

اي كوه تو فرياد من امروز شنيدي
دردي ست درين سينه كه همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نكردند
يا رب چقدر فاصله ي دست و زبان است

خون مي چكد از ديده در اين كنج صبوري
اين صبر كه من مي كنم افشردن جان است

از راه مرو سايه كه آن گوهر مقصود
گنجي ست كه اندر قدم راهروان است

قلم اول زمانی خورد که فهمیدم، خیلی اوقات ادم ها بی وفا تر از آنی هستن که می نمایند، آدمهایی که گرچه وانمود به بودن میکنند اما نیستند.
مثل درد فانتومی،
نمیدونم میدونید درد فانتومی چیه
ادمایی که یک اندامشون رو از دست دادن گاهی اوقات در اون اندام نداشته احساس درد میکنن، در واقع اون اندام وجود نداره ولی دردش هست. وجود بعضی ادمها هم مثل درد فانتومی میمونه، دردشون هست اما خودشون نیستن، بی وفان میرن
حرفاشون شبیهشون نیستن، اثراتشون رو میذارن ولی حواسشون نیست دارن چیکار میکنن.
از داد وداد آن همه گفتند و نکردند
یا رب چقدر فاصله دست و زبان است.

به قلم نوشتند آنچه خواستند را
اما نشد و نکردند آنچه باید را
دردیست پنهان درون سینه ها به انتظار
لاکن نفهمیدن آنچه باید را ...

Tear of A pen Where stories live. Discover now