WAR FOR LOVE(1)

PART 3(The beginning of a new story)

واییی جیمین داری منو کجا میبری؟

ماریا که داشت با چشم های بسته منتظر این بود که جیمین داره کجا میبرتش

جیمین هم فقط به جای جواب دادن به سوال های ماریا فقط داشت میخندید

+ جیمین چرا ساکتی بابا یه چیزی بگو

جیمین هم همینطور که کمر باریک ماریا رو گرفته بود اون رو به یک جای خاطره انگیز هدایت کرد

که اخر سر یک جا وایستادن و جیمین هم مثل عادت همیشگیش به گوش های دختر نزدیک شد و اروم گفت: حالا وقتشه

که دست های جیمین از روی چشم های دختر کنار رفتن
بوته های در هم تنیده ایی دیده میشدن که مانند یک پناهگاه ساخته شده بود دیده می‌شد

ماریا با مات و مبهوت گفت: جی...جیمین

جیمین وسط حرف ماریا پرید و با انگشت اشاره روی لبهای ماریا گذاشت و گفت: ششششش ..... هههه یادت میاد اینجا رو ....

ماریا با هیجان گفت: آخه مگه میشه اینجا رو فراموش کرد

ده سال پیش ( ۱۸۸۹)

+جیمین آییی دستم داری منو کجا میبری؟

جیمین که اصلا به حرف ماریا کوچولو گوش نمیداد فقط به دویدن ادامه داد

×خب رسیدیم

ماریا که به دور و بر نگاه کرد گفت: اینجا؟ ... آخه اینجا چی داره جیمین که منو اوردی؟ من فکر کردم یک اتاق پر از اسباب بازی پیدا کردی

جیمین هم اروم اومد پیش ماریا و دوتا کودک ۸ ساله دست در دست هم وایستادن

جیمین دم گوش ماریا رفت و اروم گفت: اینجا جای مخفیمونه

ماریا هم از سر بی حوصلگی سر تکون داد و گفت: واییی جیمین آخه این ها چیه که پیدا میکنی ..... بیا بریم پیش آجوما اگه پیشش نریم دعوامون میکنهاااا

جیمین هم با شجاعت گفت: نگران نباش.. تو نگاه کن ..چقدر اینجا باحاله ما دیگه هر کاری که دلمون بخواد میتونیم اینجا انجام بدیم

ماریا با خوشحالی برگشت و گفت: یعنی هر کاری؟

جیمین ام دوباره دست ماریا رو گرفت و گفت: هر کاری
______

+هر کاری ..... وایییی چه روز هایی اینجا داشتیم چه کارهایی که نمیکردیم

همینجور که روی یکی از صندلی های اونجا نشسته بودن ... جیمین اروم دست های ماریا رو گرفت و گفت: ماریا

ماریا هم فورا با چشم های گیراش به جیمین نگاه کرد و گفت:بله... جیمین

جیمین با لحن آرومتر شروع به حرف زدن کرد: من .... خب بهتره بگیم ما از بچگی باهم بودیم باهم بزرگ شدیم گذشتمون یکیه ..... خب هم من هم تو هم جونگ کوک هم تهیونگ هر چهارتامون یتیم بودیم .....