76 16 33
                                    


"خیانت"

_از دیدگاه خودت_

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

_از دیدگاه خودت_

صورتش رو در دستم گرفتم.
" هر کاری که بتونم انجام میدم آدام..."

به آدام گریزگر گفتم ، معشوق من.

اخم هاش توی هم رفت.
"امیدوارم بتونی .."

امروز روزیه که قراره کسی رو که قراره باهاش ازدواج کنم رو ببینم ؛ یک ازدواج از قبل تایین شده توسط پدرم ، کسی که فقط دنبال قدرت بود.

من میخواستم این ازدواج رو کنسل کنم از اونجایی که کسی رو دارم که دوست داشته باشم آدام...
ما توی یه مهمونی هفت سال پیش باهم آشنا شدیم. وقتی که 16 سالم بود.. و از اون روز به بعد ما عمیقا عاشق همدیگه شدیم.

"دوشیزه!پدرتون شما رو فراخوانده"
خادم من ، تانجیرو کامادو این رو همینجوری که به سمت من میدوئه میگه.

سرم رو تکون دادم و به سمتش رفتم.

"برمیگردم آدام"
سرش رو تکون داد و دور شدن من رو تماشا کرد.

از باغ دور میشم و با همراهی تانجیرو به داخل حرکت میکنیم.
به محض اینکه وارد عمارتم میشم به دخترعمه م برمیخورم ، تابیتا.

اون به من لبخند میزنه
"ا/ت ! نمیدونستم که اینجایی"

"نمیدونستی که من اینجام؟ اینجا عمارت منه معلومه که من اینجا خواهم بود"
با لبخند فیکی که تحویلش دادم این رو گفتم.

پلکش میپره .

از بچگی من و تابیتا همیشه مثل سگ و گربه بودیم و همیشه باهم دعوا داشتیم.
اون هرموقع بتونه یه بحثی راه میندازه.

"خب من یه سری کارهایی برای انجام دادن دارم ؛ خدا نگهدار"
و بعد از این با بالا نگه داشتن سرم ازش دور شدم.

ولی چیزی که نمیدونستم این بود که با دورتر شدن من پوزخند موذی روی لبش شکل میگیره.

𝐓𝐡𝐞 𝐂𝐨𝐥𝐝 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐞𝐝 𝐃𝐮𝐤𝐞 𝄄︎ (мυzan х reader)Where stories live. Discover now