part 10

308 86 66
                                    

جونگ اون موهای سفید و بلندش را با کشی بست و اخم ریزی کرد.
"یعنی نیروی تاریک داره یا نه؟"

دونگ ووک کلافه گفت.
"نمی دونم...واسه همین میگم...آوردمش که تو به نیروش نفوذ کنی...چون تو این موارد ماهری...من تونستم بر خلاف بقیه به نیروش نفوذ کنم ولی همونطور که گفتم ناخالص بود...و میخوام بفهمی که این ناخالصی چیه"

جونگ اون سرش را تکان داد.
"باشه...بیارش تو"
دونگ ووک به سرعت از خانه  ی جونگ اون بیرون رفت. کانگ های را دید که با پایش روی زمین ضرب گرفته بود.

به طرفش رفت که کانگ های  متوجه او شد.
"چی شد؟"
دونگ ووک گفت.
"قبول کرد...بیا بریم تو"

همراه هم وارد خانه شدند. کانگ های  سلامی کرد که جونگ اون به آرامی جوابش را داد و رو به دونگ ووک گفت.
"ببرش اتاق سیاه"

دونگ ووک بازوی کانگ های را گرفت و او را به طرف اتاقی برد.
در را باز کرد و همراه با کانگ های وارد اتاق کوچک و تمام سیاهی شدند که وسطش دو صندلی روبروی هم روی زمین بود.

دونگ ووک به صندلی اشاره کرد.
"بشین"
کانگ های بدون حرف روی صندلی ای که دونگ ووک اشاره کرده بود نشست و نگاه نگرانش را به او دوخت.

دونگ ووک لبخند محوی زد که کانگ های را آرام کند.
"نگران نباش...همه چی درست می شه"
کانگ های حرفی نزد و نگاهش را به صندلی روبرویش دوخت.

چند لحظه پس از آن جونگ اون وارد اتاق شد و روی صندلی روبروی کانگ های نشست.
دونگ ووک خواست بیرون برود اما با حرف جونگ اون همان جا ایستاد.
"بمون"

دونگ ووک در را بست و بی صدا همان جا ایستاد. جونگ اون نگاهی به چهره ی پر از استرس کانگ های انداخت و گفت.
"میخوام اجازه بدی که به هسته ات نفوذ کنم"

کانگ های آرام گفت.
"باشه"
جونگ اون صندلی اش را جلو کشاند و دستش را به آرامی روی سمت چپ قفسه ی سینه ی کانگ های گذاشت؛ جایی که قلبی با تپش هایش در آن اعلام حضور می کرد.

جونگ اون نفوذ به نیروی معنوی کانگ های را شروع کرد و پس از لحظاتی توانست به هسته ی آن نفوذ کند. با حس ناخالصی ای که در هسته ی کانگ های بود اخم ریزی کرد.

تلاش کرد تا بتواند آن ناخالصی را تشخیص دهد.
در ابتدا این کار تقریبا غیر ممکن به نظر می رسید اما پس از گذشت زمان کوتاهی حس کرد سیاهی تمام وجودش را در بر گرفته. چشم هایش داشت سیاهی می رفت اما از کانگ های جدا نشد چرا که برای فهمیدن این که آن ناخالصی چیست نباید عقب می کشید.

زمان گذشت و گذشت تا اینکه همه چیز محو شد و جایش را به سیاهی مطلق داد.
هنوز می توانست قلب تپنده ی کانگ های را زیر دستش حس کند پس منتظر ماند.

سیاهی کم کم از بین رفت و جایش را به تصویر محوی داد.
می توانست صداهایی را بشنود.
"نهههه مامان! باباااا..."

ᏴᏞᎪᏟᏦ ᎠᎬᏙᏆᏞ Where stories live. Discover now