part 27

202 59 79
                                    

همه در حال انتقال نیرویشان به بدن جونگ سوک و جونگ سوک در حال انتقال تمام آن نیرو ها به علاوه ی نیروی خودش به بدن ما هان بود تا زهر تاریک را سرکوب کند.

در این میان ورود این همه نیروی معنوی با آن فشار به بدنش حس راحتی نداشت.

نمی فهمید زمان چطور می گذرد فقط فشار انتقال آن نیرو ها را از بدنش حس می کرد.

وقتی حس کرد فرایند سرکوب زهر تاریک به پایین رسیده دستانش را پایین آورد و انتقال نیرو را قطع کرد.

به عقب سکندری خورد که بو گوم به سرعت خودش را به او رساند و دستانش را روی پهلو و بازوی او گذاشت.
"سوکا!"

جونگ سوک لبخندی زد و نگاهش را به بو گوم دوخت.
"تموم شد"

زانوانش خم شد که بو گوم محکم تر او را گرفت. ییبو نیز به سرعت جلو آمد و به بو گوم کمک کرد.
"بیا...باید استراحت کنی"

جونگ سوک با لبخندی که محو می شد سرش را بی جان تکان داد که موهای لختش در هوا به حرکت در آمدند.
"باشه"

ییبو و بو گوم، جونگ سوک را به نزدیک ترین ‌اتاق برده و او را روی تخت خواباندند.

بو گوم کنار جونگ سوک نشست و موهای لخت و مشکین رنگ او را مرتب کرد.
"زیاد بهت فشار اومده...یکم بخواب...باشه؟"

جونگ سوک که از میان چشمان نیمه بازش به بو گوم خیره بود لبخند محوی زد.
"اهوم"

چشمانش را بست و سرش را به طرف دست بو گوم که روی موهای کناره ی سرش بود متمایل کرد.

ییبو نیز از اتاق بیرون رفت تا آن ها را تنها بگذارد.

لان اشاره ای به شن هوا و دیلان کرد تا با هم از اتاق بیرون بروند. شن هوا که بدون هیچ حرفی با لان همراه شد اما دیلان با چهره ای عبوس از اتاق بیرون رفت.

دونگ ووک نگاهی به فلیکس که همان جا وسط اتاق ایستاده و به چهره ی ما هان خیره بود انداخت.

لبخند کجی زد و سرش را به طرفی برگرداند، قلبش فرو ریخت؛ برای لحظه ای یادش رفته بود کانگ های را از دست داده، فکر می کرد مانند همیشه کانگ های آن جا کنارش بود و می توانست مانند همیشه احساسات و افکارش را با نگاهی با او به اشتراک بگذارد.

لبانش را به هم فشرد و با درد عمیق قلبی از اتاق بیرون رفت.

فلیکس اما هنوز از جایش تکان نخورده بود. انگار تصمیم داشت تا به هوش آمدن ما هان همان جا بایستد؛ اما به خودش آمده و قدمی به جلو برداشت.

این حس عجیب و دردناکی که قفسه ی سینه اش را در بر گرفته بود چه بود؟ چرا هر چه بیشتر به چهره ی رنگ‌ پریده ی ما هان نگاه می کرد این حس بیشتر می شد؟ روی صندلی کنار تخت نشست و به چهره ی ما هان خیره ماند‌.

ᏴᏞᎪᏟᏦ ᎠᎬᏙᏆᏞ Where stories live. Discover now