خب سلام
عوم من واقعا اینجوری شیپ نمیکنم
اینم که میزارم رولی بود که با فرندم رفتیم
اگه ناراحت شدین ببخشیدمن رولم جیمین
دوستم جنی
-&-&-&-&-&-&-&-&-&-&-&-&-&-&-&-&-&-&-&-جنی:
از خونه فرار کردم.. خانوادم اره اونا قراره منو به یه ادم بفروشن اونا خانواده واقعیت نیستن برا همینه که انقد بی رحمن که برای پول ادم فروشی میکنن
...
خونواده فیکم وضع مالی خوبی داشتن ولی با تمام اینا منو فروختن برا برده جنسی یه عوضی....الان عصبی ام چون دارن میبرنم پیش اون عوضی
حالم خیلی بد بود دست کردم تو موهام و شلختشون کردم...
ادامه مسیر
بع پنجره ماشین زل رده بودم
رسیدیم
واو این که خونه نی قصره-
دهمم تا آخر باز مونده بود-
رسیدم داخل به جیمین سلام کردم
تعظیم کوتاه-(خب من بدن و قیافه خوبی داشتم برا همین بود که...)
جیمین:
با دیدن اون برده جدید که خانوادش فروخته بودم پوزخندی زدم
به سمتش رفتم
چونش و تو دستم گرفتم صورتش و چرخوندم
خوبه قیافه و بدن خوبی داره
رو کردم به خدمتکار و گفتم واسه شب آمادش کنه
به سمت رد روم رفتم و وسایل و برای شب آماده کردم
با فکر به نقشه هام خنده شیطانی کردم
جنی:
پورخند زداون از اون چیزی که فک میکردم بد تر
خدایا من تابحال رابطه نداشتم باکرم
وای میترسم..
پر همین حین یهع خدمتکار اومد
خانم . خانم ....*
حس کردم یکی صدام زد انقد که غرق خیالاتم بودم برگشتم دیدم خدمتکارع
گفت خانم باید خودتون آماده کنید
ترسیدم
تو همین لحظه با جیمین چشم تو چشم شدیم ازش ترسیدم اون پوزخند وحشتناکی روی لبش بود
از ترس دندونام بهم میسابیدم...
ادامه مسیر-داشتیم می رفتیم سمت بالا
کلی طول کشید
تو کل این تایم همش به جیمین زیر چشمی نگاه میکردم اون خیلی بد بهم نگا میکرد
ازش میترسیدم
رفتیم بالا
+ خانم کیم بفرمایید داخل
رفتم داخل اتاق بالاخره راحت شدم
نکاه های اون احمق رو خودم حس نمیکردم
احساس راحتی-
یه دست لباس رو تخت گذاشته بود..بهش نگاه کردم لباس خیلی باز بود ولی مجبور بودم
۱۰ مین بعد
خب پوشیدمش به خودم تو اینه نکاه کردم
واقعا جذب خودم شدم
لباس خیلی باز بود چاره ای نبود
یه خدمتکا اومد و آرایش خیلی بایتی برام زد
به اباس مشکین میومد
بدن سفید لباس مشکی زرق برق دار
که تا رونم میومد
هعی
رو تحت نشستم به این چیزی که قراره اتفاق بیوفته فک میکردم
ترس کل بدنم فرا گرفته بود
اره بالاخره یه روز انتقال میکیرم از اون خانواده لعنتی*
صدای در زدن اومد
اون عوضی بود...
جیمین:
وارد اتاقی شدم که به خدمتکارفته بودم اونجا آمادش کنه
وقتی وارد شدم نگاهم به سمت رونای سفیدش رفت
ولی سریع نگاهم و سرد و خشک کردم و پوزخندی زدم
به سمتش رفتم
دستبند صورتی و که با خودم آورده بودم و برداشتم
دستاش و گرفتم
میلرزید
ترسیده بود
هه بایدم بترسه
دستبند و به دستاش زدم و
بهش گفتم مثل گربه چهار دست و پا دنبالم بیاد
با اون دستبندی که به دستاش بود براش سخت بود
ولی خب منم نیست
به رد روم رسیدیم
مثل نوزاد بغلش کردم و به سمت تخت بردمش
دستبند و باز کردم
ولی با باندانا دوباره بستمشون
میتونستم همین اول کار درد و توی چهرش ببینم
باندانا و دستاش و به بالای تخت و پاهاش و به گوشه های پایین تخت و تا آخر باندانا و کشیدم
صورتش از درد جم شد
به طرفش رفتم
لباساش و از تنش خارج کردم
دیدم چشماش و بست
چشمات و باز کن-
جنی:
چشمام بستم این اولین رابطه من بود
خب طبیعی بود که خجالت بکشم
و میترسیدم