𖤢݃ Part 1

322 73 54
                                    


در چوبی مشبک با صدای بلندی از جا کنده شد. مرد میانسال درحالی که با عجله خودش رو توی اتاق سلطنتی بزرگ و مجلل پرت میکرد فریاد زد!
     – سرورم، سرورم!

چند ساعتی میشد که به همراه ندیمه‌ها برای جواب اربابش پشت درهای قفل شده منتظر بود، اما نه جوابی گرفته بود، نه حتی کوچیکترین حرکت و یا صدایی که وجود کسی رو داخل اتاق سلطنتی تأیید کنه شنیده بود.
به محض ورود به راهروی منتهی به اقامتگاه داد زد.
- سرورم! سرورم شما اونجایید؟

صدای مرد بعد از دیدن اولین تیکه‌ی شکسته‌ی کوزه‌ی شراب ارزون قیمت برنج خفه شد.
سرعت حرکتش هر لحظه کمتر میشد و مردمک های چشمهاش برای ندیدن فاجعه‌ی روبروش التماس میکرد! مرد بالاخره به طور کامل متوقف شد و بدن بی حسش رو به کناره‌ی درب کشویی تکیه داد!
لکه های شراب برنج مخلوط شده با خون کف اتاق رو پر کرده بود. نوری که از کناره‌های پنجره‌ به داخل راه پیدا کرده بود روی بدن بی جون دو مرد توی اقامتگاه می‌تابید و خدمتکار با دیدن همه چی به گریه افتاد!
- سرورم...
مرد درحالی که به سمت بدن مرد جوونتر میرفت اون رو صدا زد. با وجود اینکه میدونست خیلی دیر شده هنوزم امیدش رو برای زنده بودن جسد از دست نداده بود.
بدن شاهزاده‌ی جوون رو توی آغوشش گرفت و اون رو تکون داد.
- خواهش میکنم، بیدار شید! ارباب!

پیشکار همزمان با گریه با آستین لباسش خون خشک شده روی صورت و گردن مرد مرده رو پاک کرد.
- بس کن... هردو از این دنیا رفتن. کاری از دست ما بر نمیاد!

خدمتکار نگاهش از دو جنازه گرفت و به مشاوری که کنار پرده‌ی گلدوزی شده ایستاده بود داد.
- نباید دیشب تنهاشون میذاشتیم...
مشاور چند ثانیه بعد از خدمتکار وارد شده بود. با لبه‌ی پوتین تیکه‌ی شکسته‌ی کوزه رو به کناری هل داد و طبق عادت انگشتهای دستش رو باز و بسته کرد.
به مرد مشکی پوشی که کمی دورتر از شاهزاده‌ی مرده روی زمین افتاده بود خیره شد.
- تو میدونستی همه چیز قراره توی همین اتاق تموم بشه.

با اشاره‌ی مرد ندیمه‌هایی که تا چند لحظه پیش بی حرکت کنار در ایستاده بودن برای تمیز کردن اتاق جلو رفتن.
مرد آبی پوش آخرین نگاهش رو به اتاق به هم ریخته، دو مرد مسموم شده و کوزه‌ی شکسته‌ی سمی انداخت. خوب میدونست این تصویر رو هیچوقت فراموش نمیکنه و از این بابت خوشحال نبود.
درحالی که از پله های عمارت سلطنتی پایین میرفت نفس عمیقی کشید.
- شایدم دارم اشتباه میکنم. میخواستی اینجوری شروع بشه!

•••••
- باید آروم باشید.
شاهزاده‌ بعد از شنیدن زمزمه‌ی ندیمه‌ش که کنارش ایستاده بود سر تکون داد. تلاش میکرد اشکهاش رو پاک کنه، اما قطره‌های داغ بعدی راه خودش رو به بیرون از چشمهای پسر پیدا میکرد.
- کاش به حرفات گوش نمیدادم!

Lost InnocenceWhere stories live. Discover now