𖤢݃ Part 4

147 39 63
                                    

وقتی به پله‌های سنگی اقامتگاه امپراتور رسید خورشید به طور کامل طلوع کرده بود. یونگبوک روزهای گذشته رو با خودخوری و آزار خودش گذروند، چون هنوز هم به نامه‌ای که به دستش رسیده بود فکر میکرد.
از اینکه چند روز پیش به اصرار ندیمه‌ش به اتاقش برگشته بود و مثل یه طعمه خودش رو از خطری که زن راجع بهش هشدار میداد مخفی میکرد عصبی بود. بیشتر از هر چیزی از خودش عصبی بود!
نمیخواست مثل یه خرگوش ترسو به محض دیدن خطر فرار کنه، پس بالاخره بعد از کلنجارهای چند روزه تصمیم خودش رو گرفت. به ندیمه‌ش گفته بود برای سر زدن و ادای احترام به امپراتور به اقامتگاهش میره، در صورتی که خودش هم میدونست هدفش از رفتن به اونجا چیه!
     – امپراتور بیدارن؟!

ندیمه‌ی امپراتور نیم نگاهی به چشم‌های گودافتاده‌ی پسر انداخت. حتی با یه نگاه هم میتونست بفهمه چشم‌های یونگبوک شب گذشته خواب به خودشون ندیدن!
     – مشاور اول امپراتور پیششونن عالیجناب. صبر میکنید؟

شاهزاده سرش رو به چپ و راست تکون داد. به اندازه‌ی کافی صبر کرده بود، نمیخواست و نمیتونست چند دقیقه‌ی دیگه هم بهش اضافه کنه...
ندیمه سرش رو به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد و از یونگبوک فاصله گرفت.
فاصله‌ی بین رفت و برگشت ندیمه با وجود کوتاه بودن به قدری طول کشید که پسر جوون رو بیشتر از قبل کلافه کرد. کلافگیش حتی به ندیمه‌های کنار در هم منتقل شده بود و هر کدوم هرازچندگاهی بدنشون رو تاب میدادن یا سرشون رو برای چند لحظه بالا می‌آوردن!
     – میتونید وارد شید سرورم.

یونگبوک با خوشحالی سر تکون داد و از در عبور کرد. پسر راهروی منتهی به اتاق سلطنتی رو پرواز کرد و خودش رو به در کشویی رسوند.
به محض باز کردن در سعی کرد با چهره‌ای بشاش وارد بشه، اما با دیدن شوهر خواهرشون لبخند محوش به طور کامل از بین رفت!
     – شاهزاده...

مرد از جا بلند شد و تعظیم کرد. لبهاش مثل همیشه مزین به لبخند بود و چشم‌های کشیده‌ش سرتاپای یونگبوک رو رصد میکرد.
یونگبوک حتی یادش نمی‌اومد لی مینهو کی و چجوری به منصب مشاور امپراتور رسیده، چون تا اونجایی که میدونست خواهرش از اینکه شوهرش خودش رو با امور قصر درگیر کنه راضی نبود.
توی اقامتگاه سلطنتی بزرگ به جز امپراتور و مینهو که پشت میز بزرگ نشسته بودن پیشکار امپراتور کنار پرده ها ایستاده بود تا دستورات رو اجرا کنه!
     – مشاور لی... تبریک میگم.
     – خیلی ممنونم شاهزاده.

لبخند مینهو پررنگ‌تر شد و دوباره سر جاش نشست. یونگبوک رو به نشستن پشت میز مستطیلی بزرگ دعوت کرد و دوباره حرفش رو از سر گرفت.
     – عذر میخوام سرورم، چی پرسیده بودید؟
امپراتور که از ابتدای ورود پسر لاغراندام توجه چندانی بهش نکرده بود نگاهش رو به طومار روی میز داد.
     – تعداد افرادش...
     – اطلاعات زیادی نداریم، ولی خدمه‌ و روستاییا میگفتن خیلی زیاد نبودن. شاید حتی کمتر از صد نفر! محل مخفی شدنشونم تا حالا پیدا نشده، انگار که غیب میشن!

Lost InnocenceUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum