Part "nine"

36 3 0
                                    

نفس عمیقی کشید و به خودش دلداری داد "هیچی نمیشه!امروز هیچ کلاس مشترکی نداریم و قرار نیست ببینمش..پس فقط اروم باش و تمرکز کن!"
سری برای خودش تکون داد و وارد کلاس شد،تعداد کمی نشسته بودن و هیچ خبری از اون زنیکه بی اعصاب یا اصطلاحا معلم ادبیات نبود! سرشو پایین انداخت و به طرف میزه همیشگیش حرکت کرد.
کیفشو روی صندلی تقریبا پرت کرد و نشست.توجهش به پاکت کوچیکی جلب شد که روی میزش بود،با تعجب برگه کوچیکی که به پاکت چسبیده بود و کند و یادداشت توشو خوند
"متاسفم،حتما بخورش!      از طرف: ستاره عوضی!"
خندید و برگه ـو داخل کیفش انداخت.با لبخند به پاکت شیره -همراه با توت فرنگی اضافه و بدون شکر- نگاه کرد،به معنای واقعی هیچ علاقه ای به اون شیره شیرین نداشت ولی چرا نمیتونست در مقابل خوردنش مقاومت کنه؟!
"اون باحال و مهربونه...دوسش دارم" با ذوق فکر کرد و پاکت شیرو تو دست گرفت.مغزش فریاد زد"اون مهربون نیست!یادت رفته چه اتفاقی افتاد؟!"
نفس خسته ای کشید..یک لحظه ازش متنفر بود و لحظه بعد دوسش داشت!پاکت شیرو تو دستش فشرد..چه خبر بود؟! چه اتفاق فاکی براش افتاده بود که خودشم نمیدونست چی میخواد؟!!
نی و از جلدش خارج کرد و توی پاکت زد،اونو بالا اوارد و نی و بین لب هاش گذاشت.نفس عمیقی کشید و فکر کرد"نه!من حسی بهش ندارم و اصلا هم چشمم دنبالش نیست!" و شروع به خوردن شیر کرد
احساس تنبلی داشت..از جایی که سه روز تمام فقط دراز کشیده بود الان حتی برای راه رفتن هم خسته و بی حال بود!! دوست داشت دوباره برگرده خونه و یه غذای خوشمزه بخوره و دراز بکشه...شایدم بخوابه!
"رونا" بی نهایت دلتنگ اون دختر کوچولوی کیوت بود!این چند روز انقدر درگیر مونبیول و عملا رابطشون باهم بود اصلا به رونا فکر نکرده بود!باید میرفت دیدنش
مطمئن بود رونا بخاطر دیر رفتنش باهاش قهر میکنه..شاید بد از ظهر که دنبال کادو برای مونبیول میرفت یه چیزی هم برای رونا میخرید،میرفت پیشش و از دلش در میاوارد
مطمئن بود جنی حساااابی سرش غرغر میکنه که چرا چند روز خبری ازش نشده و رونا رو همینطوری ول کرده.باید از الان دنبال بهونه میگشت
"مینهو بیخیالم نمیشه" دیگه زیادی تکراری شده بود
بعد از تموم شدن کلاس ، بساط طراحی و هدفونشو برداشت و از کلاس بیرون رفت.وارد حیاط شد و نگاهشو چرخوند تا جایی پیدا کنه که کمترین دید و به بقیه داشته باشه.
باید به روتین معمولیش برمیگشت
به طرف گوشه حیاط حرکت کرد و پشت یکی از درخت ها نشست،به درخت تکیه زد و هدفون و روی گوشش گذاشت.دست برد تا موبایلشو برداره،اما چشمش به پنج نفری خورد که کمی اون طرف تر ازش نشسته بودن.
در حقیقت ماری انقدر تابلو بود که حتی از دور هم میشد تشخیصش داد!موهای طلاییش واقعا مثل یه لامپ میدرخشید.مونبیول بین ماری و هاسا نشسته بود و به ارومی به حرف هاشون گوش میکرد.هئین هم سرشو رو پای هاسا گذاشته بود و پسری که ظاهرا باهاش دوست بود روی چمن ها لم داده بود و نگاهشون میکرد.
سولار مدت زیادی بهشون زل زد..اما اونا متوجه سولار نشدن و این عالی بود.
اب دهنشو قورت داد و به چهره خنثی مونبیول خیره شد.متحیر فکر کرد"صبر کن...باورم نمیشه..اون گریه های منو دید!!!"
"باید خجالت زده باشم...من جدی جدی گریه کردم و اونم نگاهم کرد..."
"یعنی الان..با خودش یاده گریه هام میوفته و میخنده؟!"
"نباید اینکارو میکردم...الان فکر میکنه من یه دختر بچه ی لوسم!!"
"چه اشکالی داره؟ اونم گریه کرد!"
"دلیل من برای گریه کردن واضح بود...برعکس اون!"
"پس مشکل از اونه نه از من"
لب هاشو جمع کرد،دوباره داشت بهش فکر میکرد!! نگاهشو از مونبیول به برگه و مداد هاش روی زمین انتقال داد،و دوباره به مونبیول نگاه کرد.لبخندی روی لب هاشو نشست.
موبایلشو از جیبش بیرون اوارد و رندوم یه اهنگ ِ بی کلام پلی کرد،تخته ـو روی پاهاش گذاشت و مدادشو برداشت،عادت داشت ته مدادو بجوعه بخاطر همین ته مداد خیلی مزحک به نظر میرسید.
سولار نگاه دقیقی به مونبیول انداخت و با تمرکز ، شروع به کشیدن کرد.مونبیول زیادی پوکر به نظر میرسید و این بی حرکت بودنش کاره سولارو خیلی راحت کرده بود!
"فقط امیدوارم مثل خودش بشه..لطفا"
نعس عمیقی کشید و نگاهه دیگه ای به مونبیول انداخت تا مطمئن بشه حالت صورتشو درست کشیده،فاصله بینشون زیاد بود و سولار نیاز داشت با چشم هایی ریز شده به مونبیول خیره بشه تا بتونه اجزای صورتشو طبق چیزایی که یاد گرفته قسمت بندی کنه
سر بلند کرد و نگاه دیگه ای به مونبیول انداخت،مداد و پشت گوشش گذاشت و با مداد تیره تر به ارومی تار های ابروهاشو کشید
دوباره به مونبیول نگاه کرد،سولار مقصر نبود اما عذاب وجدانش برای خودش هم عجیب بود.عذاب وجدان...بابت ناراحت کردنش! از هاسا شنیده بود مونبیول خیلی مغروره
اما اون روز اون جلوی سولار روی زانوهاش نشست تا معذرت خواهی کنه..
لب هاشو روی هم فشرد و دست از کشیدن برداشت.
قرار نبود اینجوری باشه...سولار نباید بخاطر معذرت خواهیه مونبیول ناراحت میشد! اما نمیتونست کاریش کنه
مونبیول به سولار گفت بهش نیاز داره...و حالا سولار مطمئن بود مونبیول از اینکه اونموقع همچین حرفی زده پشیمونه!! اون قرار بود یه رابطه کوچیک باشه..مثل بقیه! مونبیول هیچوقت فکرشو نمیکرد مجبور باشه تا روز ها بعد عذرخواهی کنه!
حتی فکر اینکه معذرت خواهی برای اون دختره مغرور چقدر سخته هم اعصابشو بهم میریخت.تلاش کرد به هجوم احساسات عجیب و غریب به قلبش بی توجه باشه و با دقت ، روی کشیدن چشم هاش تمرکز کرد.
اما سولار از این زاویه دیگه چشم هاشو به دقت نمیدید!عصبی لب پایینشو گاز گرفت و با خودش تکرار کرد:فقط چند لحظه..
چشم هاشو بست و تلاش کرد به یاد بیاره.اون شب..وقتی چشم هاشو باز کرد و نگاهش مستقیم به مردمک های بیول خورد،مژه هاش بلند بود و چشم هاش کاملا سیاه!
لب زد:چشم هاش ترسناکه
و مضطرب به کشیدن چیزی که تو ذهنش بود ادامه داد،مداد و با سیاه ترین رنگش عوض کرد به ارومی مردمک هاشو روی کاغذ اوارد،سفید و جایگزین سیاه کرد وجزئیات و بهش اضافه کرد.
لبخندی زد:شد خودش!
سر بلند کرد و نگاه دیگه ای بهش انداخت،حالا با ماری صحبت میکرد و اینکارش سولارو عصبی کرد
-میمردی تکون نمیخوردی؟!
غرید و چشم هاشو بیشتر ریز کرد،مدادشو از پشت گوش برداشت و به دقت بینی ـشو طراحی کرد،مداد کرم رنگشو برداشت و جزئاتی به رنگ پوستش اضافه کرد.
رسما از وجودش برای اون نقاشی مایه میزاشت!!از تمرکز اخمی بین ابرو هاش نشست،اون همه تمرکز خسته کننده بود اما سولار حاضر بود قسم بخوره میتونه بدون خستگی هر روز بشینه و مونبیولو بکشه!
حتی بهتر از الان..یا حتی روی بوم!!
وقتی متوجه شد مونبیول ساکت شده و به حرف های اون پسر گوش میده سریع نگاهشو به لب هاش داد،امروز رژ لب نارنجی رنگی زده بود و این به جذابیتش کلی اضافه کرده بود
لبشو گزید و سرشو پایین انداخت تا مثل یه دختره خوب ادامه ی نقاشیشو با مداد نارنجی بکشه.چون دوباره به یاد اون بوسه های گرم افتاده بود
مداد صورتیو برداشت و جزئیات بیشتری به لب های دختره تو نقاشی اضافه کرد.
"اون اولین بوسم تو کل عمره فاکیم بوده و حق دارم به یادش بیوفتم،نباید بگم ولی....دوباره میخوامش"
"فکر نکنم اخرش بفهمم اولین تجربم خوب بود یا بد"
"نمیفهمم مونبیولو دوست دارم یا ازش متنفرم"
"چرا خنگ شدم؟!"
چشم هاش به ارومی بسته شد،نباید انکارش میکرد..قرار نبود به خودش هم دروغ بگه!! حتی با فکر کردن به اون شب میتونست گرمای عجیبی تو قلبش احساس کنه
مداد صورتیو پایین گذاشت و به نقاشیش خیره شد.اخمالو فکر کرد"باید تمومش کنم.اگه تحریک بشم چه غلطی کنم؟!"
-کیم سولار حق نداری بهش فکر کنی!
به خودش توپید و بعد از برداشتن مداد سیاهش موهای بلند مونبیولو هم به نقاشی اضافه کرد،سولار هیچوقت اون عطره قهوه رو فراموش نمیکرد!شاید "ترکیب ِ فوق القاده قهوه و سیگار" هم باید به لیست قرمزش اضافه میکرد و دست از فکر کردن بهشون میکشید
قرار نبود خودشو تو دردسر بندازه!
نقاشیو زمین گذاشت و با لبخند به "شاهکارش" نگاه کرد.بالاخره تونسته بود نقاشیو شبیه خوده واقعیش بکشه!این یه موفقیت جدید بود‌.لبخند پهنی زد،این از بین چندین تجربش از کشیدن مونبیول بهترین شده بود.دقیقا مثل خودش
نفس خسته ای کشید و مداد هاشو جمع کرد،هدفون و از گوشش پایین اوارد و سر چرخوند تا یه نگاه کوچیک به مونبیول بندازه اما اون اونجا نبود.لب هاشو جمع کرد
-کِی رفتن اخه؟
وسیله هارو تو بقلش گرفت و بلند شد،به ارومی قدم برداشت و به کلاس رفت.در همین حین فقط فکر کرد "مونبیول چی دوست داره که بتونم بهش کادو بدم؟"
نقاشیشو با احتیاط داخل کیفش جا ساز کرد و نشست.با تعجب به پاکت دسره روی میزش نگاه کرد،دست برد و برداشت."دسر توت فرنگی" خندید.
-چه سرعتی داره!!
متعجب لب زد.

𝖳𝗈𝗎𝖼𝗁 𝗆𝖾 𝗉𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾Where stories live. Discover now