• More Beautiful than anything
• scenario, fluff, slice of life
♡-------------------------------♡
سیاهی، سیاهی، سیاهی...
نگاهش از بین نقطههای تاریک سر میخورد و پایینتر میرود؛ نمیداند برای چندمین بار است که خیره شئ ثابتی که زیر نور ضعیف، درست در مرکز تصویر قرار دارد، می شود.
انگشتش را بالا میآورد تا آن شئ را لمس کند، اما در میانه راه منصرف میشود و دستش را به داخل جیب لباسش برمیگرداند.
باید به تماشا کردن تابلو نصب شده بر دیوار بسنده کند، حتی اگر آن اشکال درهم پیچیده کل زندگیاش را در یک لحظه خلاصه کرده باشند.
سکوت فضا هر چند دقیقه یکبار توسط صدای مخملی آرامش بخشی برهم میخورد. سعی میکند صورتش را موازی تابلوی روبرویش نگهدارد اما حقیقت با صدای بلند در قلبش اکو میشود:"تو برای دیدن چندتا تابلو عکاسی این همه راه نیومدی یونگبوک!"
آه کوتاهی میکشد؛ حقیقت دوم این است که نمیداند چطور باید آن را خفه کند. شاید باید...
قبل از اینکه حتی به کاری که میخواهد انجام بدهد فکر کند، گردنش تماما به سمت صاحب صدای مخملی برگشته.
چشمهای چین خورده و لبهای خندانی که پیش نگاهش ظاهر میشوند، زیبا ترین اثر هنری دنیا هستند.
شاید هم زندگیاش در چیز دیگری خلاصه شده باشد؛ یک جفت چشم عمیق، لبهای صورتی یا در لابه لای تناژ یک صدای مخملی.
با حس کردن نگاه مستقیم از طرف پسر مو مشکی، برق اضطراب از سر یونگبوک میپرد.
سریع به وضعیت قبلیاش برمیگردد و مشغول شمردن تپشهای قلبش میشود.
با وجود صدای قدم هایی که به او نزدیک میشوند، حتی نفس های عمیق هم نمیتواند همهمه وجودش را بخواباند؛ دستهایش را مشت میکند و بیشتر به دیواره جیب لباسش فشار میدهد.
"ببخشید... راهنمایی لازم دارید؟"
برای لحظاتی پلکهایش را روی هم فشار میدهد تا بتواند نیرویش را جمع کند. به سمت هیونجین برمیگردد.
لبخند درخشان هیون در فاصله کمتر از حد معمول، چشمهایش را به خود خیره میکنند.
زیر لب زمزمه میکند:"لعنتی، الان عقلمو از دست میدم..."
"چیزی گفتید؟"
با دستپاچگی سرش را به دو طرف تکان میدهد، انگار که لال شده باشد.
لبخند درخشان، عمیقتر میشود و تپش های قلب بیتاب بلندتر.
"پس هر دو یه علاقه مشترک داریم؟"
فیلیکس متعجب نگاهش میکند.
"این عکس... مورد علاقه تو هم هست انگار..."
رنگ به صدای فیلیکس برمیگردد.
"من... چیزی از عکاسی نمیدونم؛ ولی به هنر علاقه دارم."
"اوو اینطوری نگو... ببین..."
با دستش به عکس اشاره میکند.
"مردم معمولا میگن چرا انقدر بینوره عکس؛ یا سیاهه یا نورش کمه... یا چرا این سایه اینجاست یا میگن اینا مد نیست... میدونی چرا؟"
دندانهای فیلیکس از بین لبخندش پیدا میشوند.
"فکر کنم بدونم..."
نگاهشان را از تابلو برمیدارند و به صورت یکدیگر خیره میشوند.
"چی توی عکسهای من هست که اینقدر جذبت میکنه؟"
"چی؟"
"میشناسمت، همیشه میای اینجا و عکسهای منو تماشا میکنی... میخواستم ببینم از سبکم..."
"نه، از عکس هات خوشم نمیاد..."
لحظهای سکوت میکند تا جمله نادرستی که از دهانش بیرون پریده، برای خودش هضم شود.
صدای خنده های بلند هیونجین، آب خنکی است که تمام اضطرابش را درجا از بین میبرد.
"منظورم... نه منظورم این نبود... من..."
خندههای هیونجین با دیدن صورت کیوت فیلیکس آرام میشوند.
"میدونم، داری میگی که عکسهام فاکتور مهمی برای اومدنت نیستن... خب؟ اون فاکتور مهم چیه؟"
فیلیکس سرش را پایین میاندازد.
"درسته... آممم... من... میام اینجا...که... یه چیز زیباتر ببینم... زیباترین چیز رو..."
جریان سکوت بینشان برقرار میشود.
صدای بلند تپشهای قلب فیلیکس اما، جواب کاملی به پاسخ هیونجین است.
هیونجین تک سرفهای میکند.
"میتونم به یه قهوه مهمونت کنم؟"
"ح...حتما..."
♡-------------------------------♡
اگه دوستش داشتید، حتما ازم حمایت کنید بوس بهتون♡
خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم...
VOCÊ ESTÁ LENDO
Mey 𝘚𝘤𝘦𝘯𝘢𝘳𝘪𝘰🍷 (𝑯𝒚𝒖𝒏𝒍𝒊𝒙)
Conto°˖این بوک کم کم پر میشـہ از وان شاتها و سناریوهایے با ژانر هاے مختلـ؋ـ از کاپل هیونلیکس𖥨