ثور پشت سر لوکی ایستاد و دستاش رو از پشت دور کمر پسر حلقه کرد..این حرکتش باعث شد لوکی از جا بپره و سعی کنه از بغل ثور بیرون بیاد ولی ثور مانع شد
"محض رضای فاک داری چیکار میکنی ثور؟"پسر با صدایی که تعجب و کلافگی توش معلوم بود گفت و سرشو چرخوند و سعی کرد به قیافه ثور نگاه کنه
ثور سری تکون داد و با صدای آرومی گفت"راستش خودمم نمیدونم فقط..."سرشو جلو برد و رو شونه لوکی گذاشت"دلم خواست اینکارو انجام بدم..نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته..من..فقط از اینکه بقیه انقدر بهت چسبیده بودن کلافه شدم..خوشم نیومد"
خب ثور یه جورایی حرف دلش رو زده بود و لوکی..خب اون پسر عملا فکش رو زمین بود از کارا و حرفای ثور
نگاه ثور خیلی عمیق بود خیلی زیاد و داشت پسر رو تو خودش غرق میکرد..بلخره ثور نگاهشو از چشمای پسر گرفت ولی اینبار بیشتر از قبل به پسر شوک وارد کرد..ثور سرشو داخل گردن لوکی برده بود اما خب کاری نمیکرد فقط نفساش بود که به گردن اون میخورد و باعث میشد لوکی نفسشو حبس کنه
لوکی فورا تکونی به خودش داد،چرخید و ثور رو کمی به عقب هول داد چندبار پلک زد و نفس حبس شدش رو بیرون فرستاد
"ثور..این..ببین نمیدونمچیکار داری میکنی ولی هرچی هست درست نیست خب ببین ما.."ثور چند فاصلهای که بینشون بود رو پر کرد،دستاش رو دو طرف لوکی گذاشت و مستقیم به چشماش خیره شد
صورت ثور به اندازهای به صورت لوکی نزدیک بود که لوکی نفساش رو رو صورتش حس میکرد و با ی حرکت اضافیِ سر چیزی ک نباید اتفاق میوفتاد
این همه نزدیکی اونم برا لوکی زیاد بود خیلی زیاد..یعنی..فاک این وضعیت باعث شده بود که لوکی دوباره اون احساستی رو که سعی داشت در خودش خفه کنه جون بگیرن
ثور در تلاش بود احساستش رو بفهمه و بفهمه که داره چیکار میکنه و لوکی داشت سعی میکرد با احساساتش بجنگه..هممون میدونم وقتی آدم با احساساتش میجنگه همیشه جواب مثبت نمیگیره و پیروز نمیشه بلکه این احساسات هستن که بر انسان غلبه میکنن و پیروز میشن
درمورد لوکی این دفعه احساساتش برنده شد..لوکی احساس کرد که ثور کمی سرش رو جلوتر آورد و بعد این لوکی بود که فاصله رو کاملا از بین برد
آره لوکی تو جنگ با احساستش شکست خورد و ثور،این دفعه اون کسی بود که تو شوک بود
با ندیدن واکنشی از طرف ثور لوکی فورا عقب کشید و به قیافه پسر که شوکه شدن ازش میبارید نگاه کرد..زیرلب فاکی گفت،ثور رو محکم به عقب هول داد و به سرعت ازاتاق خارج شد...به شتاب خودشو تو اتاقش انداخت و بعد از بستن در بهش تکیه زد
تازه داشت به عمق فاجعه پی میبرد..اون چیکار کرده بود باورش نمیشد که همین الان ثور،برادرش رو بوسیده باشه..از نظر لوکی این اصلا خوب نبود
لوکی داشت منفجر میشدو نیاز داشت خودش رو خالی کنه،و بوومم..داد محکمی کشید و در یک لحظه کل اتاقش بهم ریخت..کلافه رو تختش نشست و دستاشو تو موهاش فرد کرد
حالا چطور میخواست با ثور روبهرو بشه..چطور!
اما خب اون لوکی بود..میتونست خودشو کنترل کنه یعنی باید میکرد..باید دوباره این احساساتی رو که درونش شکل گرفته بودن رو خفه میکرد..و از اون طرف ثور هنوز تو همون حالت مونده بود
اتفاقی که افتاد براش عجیب بود..همین الان لوکی اونو بوسیده بود و بعدم سریع از اتاق بیرون رفت
یعنی ثور چندبار از وقتی که برگشته بودن تو اتاق به این فکر کرده بود که اینکارو انجام بده ولی هیچوقت فکر نمیکرد که واقعا عملیش کنه ولی لوکی..اون اینکارو کردخب دراصل ثور باید اذیت میشد و بدش میومد ولی نمیتونست به خودش دروغ بگه..اون اصلا بدش نیومده بود بلکه برعکس به طور عجیبی حس خوبی داشت...این عجیب بود خیلی عجیب
ثور لازم داشت با لوکی حرف بزنه ولی میدونست اگه الان بره سمت اتاقش لوکی قطعا خفش میکنه چون نمیخواد حرف بزنه
پس تصمیم گرفت فردا اینکارو انجام بده..پس خودشو رو تخت ولو کرد و کمکم به خواب فرو رفت
YOU ARE READING
_FOREVER? +FOREVER
Fanfiction-لوکی!میتونم برگردم خونه؟ :پسر لبخند کوچیکی زد" +خونه ما دیگه اینجاست ثور -برای همیشه؟ +برای همیشه