Part9

161 29 15
                                    

....
صبح روز بعد..ثور هرکاری میکرد که با لوکی صحبت کنه اون‌پسر به یه نحوی میپیچوند و از دید ثور خارج میشد

ثور هم خندش گرفته بود و هم داشت کلافه میشد..اونا نیاز داشتن حرف بزنن..اما لوکی همش فرار میکردو درنهایت ثور موفق شد که لوکی رو گیر بندازه

"لوکی!بسه..باید حرف بزنیم"لوکی که بازم در تلاش بود ک راه فراری پیدا کن گفت"اوه البته..اوهوم..حتما حرف میزنیم..فقط من الان سرم شلوغه..خیلی شلوغ"
بعد خنده الکی‌ای کرد و سعی کرد از کنار صور رد بشه و فرار کنه اما ثور بازوشو گرفت و سرجاش نگه داشت"بسههه..همش داری فرار میکنی..ما باید حرف بزنیم"

بلخره لوکی رضایت داد که یجا بمونه تا بتونن حرف بزنن.."لوکی.."ثور خواست حرف بزنه ولی لوکی زودتر شروع کرد"ببین..من اشتباه کردم،ببخشید میدونم کارم اشتباه بود و حتی ممکنه الان ازم بدت بیاد یا حتی اون لحظه هم بیشتر بدت اومده باشه..اما این یه اتفاق بود و من نمیخواستم کاری کنم که رابطتمون عجیب بشه یا..."

لوکی همینطور داشت پشت سر هم و بدون توقف حرف میزد و ثور با خنده و قیافه وات د فاک داشت به اون پسر نگاه میکرد و در آخر تصمیم گرفت با گذاشتن دستش رو شونه اون پسر آرومش کنه تا شاید دست از حرف زدن برداره

"یه نفس بگیر پسر...در تعجبم چطور هنوز از حال نرفتی.."کمی‌مکث کرد و خندید"من ازت بدم‌ نیومده لوکی...نیازی هم به عذرخواهی نیست...من ازش بدم‌نیومده"ثور نگاهی به قیافه متعجب لوکی انداخت و ادامه داد"آره..من مشکلی باهاش ندارم..حتی..فکر کنم که خوشم‌اومده ازش.."

"جانمم؟چییی شد؟پس..پس یعنی از من..از من بدت نمیاد؟ ی لحظهه..."
دستشو رو صورت ثور گذاشت و چشماشو بست..الان دقیقا چه فاکی اتفاق افتاد،اون گفت که بدش نیومده...وات؟..لوکی تو ذهنش گفت،با احساس اینکه یکی رو دستش میزنه نگاهی به ثور انداخت و دستشو از رو صورتش کنار کشید

"نیاز نیست هنگ کنی..همونطور ک گفتم بدم نیومده..دیشبم گفتم..نمیدونم چخبره یا داره چه اتفاقی میوفته اما هنوزم دلم میخواد باز ببوسمت"
مغز لوکی داشت سوت میکشید..خب لوکی میدونه که ثور هر حرفی رو بخواد میزنه و تعارفم نداره و الان به معنایه واقعی کلمه هنگ بود

ثور دستاشو دو طرف صورت لوکی گذاشت و لباشو رو لبایه پسر گذاشت...لوکی اول خواست مقاومت کنه ولی بعد دیگه اینکارو نکرد و بجاش دستش رو روی پای ثور گذاشت

هردو میدونستن ک یه چیزی درست نیست هردو میدونستن که نباید اینکارو بکنن ولی از طرفی تو ذهن جفتشون یه سوال بود"اگه اونا واقعا برادرن چرا این احساسو بهم دارن"

_FOREVER? +FOREVERWhere stories live. Discover now