one shot

620 84 14
                                    

نگاهی به گل های بابونه ی دشت انداخت مدت زیادی نبود که به روستای پدریش اومده بود.یادش میومد قبلا وقتی به اونجا میومدند پدرومادرش خیلی شاد بودند اما این بار فرق داشت؛آخرین بارهای فلیکس، پسر عزیزشون داشت رقم میخورد.
دفعاتی که با گذشت هرثانیه کم و کمتر میشد اما فلیکس  به طرز عجیبی خنثی بود.
فلش بک به سه ماه قبل:
پاهای معلولی نداشت اما توان قبل رو هم نداشت شش سال شیمی درمانی ضعیفش کرده بود پس مجبور بود از اون صندلی چرخدار استفاده بکنه؛یادش بود که به خوبی در دبستان میدوید و ورزش میکرد؛ حیف که سرطان حتی قدرت راه رفتن رو هم ازش گرفته بود دویدن که جای خود داشت.
صندلی رو کنار پنجره گذاشته بود و به برفی که از آسمون میبارید خیره بود که صدای آلارم گوشی باعث شد زیرلب بگه:پس شش ساعت گذشت
در همون لحظه در اتاق باز شد و پرستاری وارد شد و گفت:فلیکس وقته داروهاته.
سینی رو روی میز گذاشت و با لیوان آب و چهارقرص در دستش به سمت فلیکس حرکت کرد و اونها رو به دست پسر سپرد.نگاهی به چهره ی منتظر فلیکس که به پنجره خیره بود انداخت و گفت:هنوز هم نمیخوای بگی چرا چندوقته به پنجره خیره میشی؟
فلیکس درحالیکه سومین قرص رو با آب قورت داد گفت:بستگی داره.
و قرص چهارم رو به لب هاش نزدیک کرد.پرستار درحالیکه لیوان رو از دست فلیکس میگرفت گفت:به چی؟
فلیکس نگاهش رو از پنجره گرفت و به سینی داروها انداخت و گفت:به اینکه منتظر چی باشی.
پرستار که معنی حرف فلیکس رو نفهمیده بود سری تکون داد و گفت:تو منتظر چی هستی؟
فلیکس بدون اینکه به پرستار نگاه کنه گفت:تو منتظر چی هستی؟
پرستار لبخند کم جونی زد و گفت:انتظار من چندخیابون با اینجا فاصله داره بخاطر همین از این پنجره دیده نمیشه.
فلیکس هومی کشید و گفت:من هم منتظر چیزی ام که حتی از وجودش اطمینان ندارم.
پرستار میدونست وقتی فلیکس جواب سربالا میده یعنی هنوز هم دلش نمیخواد تا وقتی مطمئن نشده حرف بزنه.
شونه ی فلیکس رو آروم فشرد و گفت:هوا سردتر شده مراقب باش سرمانخوری.
و از اتاق خارج شد اما در اون لحظه ذهن فلیکس فقط یک سوال داشت"یعنی اونقدر ضعیف شده که سرماخوردگی بکشتش؟!"شاید هم نمیره و فقط یک قدم نزدیک تر بشه.
در همون لحظه قسمت طنز مغزش فعال شد و دومین سوال رو پرسید"یعنی اگه خودم رو نپوشونم و سرمابخورم و بمیرم باید مرگم رو بنویسند خودکشی؟"
خواست بخنده اما به خودش گفت شوخی درمورد مرگش درست نیست.
اما نه این جمله ی خودش نبود پس بیخیال هرچیزی به مرگ خیالی خودش خندید.
روی تخت نشسته بود و منتظر بود تا یونجون بیاد،به شدت حوصله اش سررفته بود اما به گفته ی یونجون کتاب جدیدی که خریده خیلی سرگرم کننده است.
درسته فلیکس و یونجون خاص بودند اونها علاقه ای به بازی کامپیوتری نداشتند اما دیوانه وار کتاب میخوندند همین کتابخوان بودنشون هم باعث دوستیشون شده بود.
تو فکربود که در به شدت باز شد،فلیکس دستش رو گذاشت روی سینه اش و باصدای بلندی رو به یونجون داد زد:شعور در زدن نداری؟شاید من لخت بودم.
یونجون همونطور که وارد اتاق میشد با بیخیالی گفت:من رو ببخشید فلیکس منزه.
وبا رسیدن به تخت پرید روش و بعد آروم شدن سرجاش، کلاه پسر رو مرتب کرد و مثل یه برادر بزرگتر گفت:چطوری؟درد نداری؟
فلیکس لبخندی به تضاد شخصیتی دوستش زد اون میتونست همزمان بیخیال ترین موجود دنیا باشه اما موضوعاتی رو هم داشته باشه که نگرانشون باشه.فلیکس سرش به نشونه نه تکون داد وگفت:اوکی ام
یونجون سرش رو تکون داد میدونست پیشروی بیشتر فلیکس رو ناراحت میکنه پس دوباره باید از پرستار جویای حال دوستش میشد.انگار که تازه یاد موضوعی افتاده باشه سرش رو آورد پایین و کف سرش رو به فلیکس نشون داد و گفت:رنگش چطوره؟
فلیکس اخم ساختگی ای کرد و گفت:نباید الآن مثلا رعایت حال من رو بکنی و بگی رفیقم کچله نباید با رنگ موهام بهش پز بدم؟!
یونجون درحالیکه کفشاش رو درمی آورد گفت:بروبابا خودت گفتی سری بعد، که میشه الآن رنگ موهام رو عوض کنم چون حوصله سربر شده قیافم.حالا نگفتی خوب شدم یانه؟
فلیکس با لحن بی حسی گفت:لازمه بگم همه مدله جذابی؟
یونجون باشنیدن جواب مدنظرش لبخند دندون نمایی زد.
با درآوردن هرجفت کشفش کنار فلیکس جای گرفت.فلیکس زیرلب گفت:پدر ومادرم چطورند؟
یونجون در لحظه سرد شد و گفت:بذار بیان،اونها حقشونه که تورو ببینن تو حق نداری اونها رو منع کنی.
پسر اخم کرد و سرش رو به سمت پنجره برگردوند و گفت:اون موقعی که مانعشون شدم نیازی به این ویلچر نداشتم ولی حالا حتی به تنهایی نمیتونم از روی این تخت بلند شم.
یونجون چونه ی فلیکس رو گرفت و به سمت خودش برگردوند و گفت:آره تو ضعیف شدی ولی تسلیم نه تو داری میجنگی و این باعث شده قابل احترام باشی نه توانایی راه رفتنت مهم تویی که داری تلاش میکنی.
قطره اشکی از چشم پسر چکید،خسته بود همه این رومیدونستند خودش هم به خوبی میدونست اما اون آدم تسلیم شدن نبود گرچه خیلی وقت بود منتظر تسلیم شدن بدنش بود.
یونجون اشکش رو پاک کرد و گفت:برگردیم سر کارمون.
و کتابش رو از کیفش درآورد، در این بین فلیکس نفس عمیقی کشید و به خودش یادآور شد نباید تنها تایم با دوستش رو غم انگیز کنه
یونجون با درآوردن کتاب گفت:اینم از این.
فلیکس اخمی کرد و گفت:مانگا؟؟؟
یونجون بدون توجه مانگا رو باز کرد و گفت:موضوعش جالبه بیا بخونیم اگه بد بود واست هرچی بخوای میخرم.
فلیکس که میدونست سلیقه ی یونجون تو کتاب خیلی خوبه حرفی نزد و شروع کردن به خوندن مانگا.
اما اون مانگا انگار فرق داشت،انگار یه کلید توی اون داستان بود.یه کلید که میتونست ناجیش باشه.
تنها خوندن ولوم اول مانگا باعث شد فلیکس با خودش بگه یعنی ممکنه؟
مانگایی که دیروز با یونجون خونده بود رو از اینترنت دانلود کرده بود و تا قست64 اش پیش رفته بود نه درست خوابیده بود نه درست غذا خورده بود.ذهنش کاملا درگیر یه سوال بود.
یعنی میشه؟یعنی ممکنه؟
خوندن مانگا رو متوقف کرده بود و به سقف سفید اتاق زل زده بود و فکرمیکرد به چیزی که هم ازش میترسید، هم دلش  میخواست امتحانش کنه.
اون داستان شده بود یه علامت سوال بزرگ تو ذهنش.سوالی که انگار فقط با جواب دادن بهش
اون مانگا درمورد پسری بود که با یه شیطان قرارداد بسته و درعوضش روحش رو به اون شیطان داده و اون شیطان هم درقبالش از پسر محافظت میکنه و کارهایی که پسر ازش میخواست رو انجام میداد.
این مانگا باعث شده بود تو ذهن فلیکس فقط یه سوال باشه یعنی ممکنه اگه روحم رو به شیطانی بفروشم در ازاش اون من رو درمان کنه؟
اما فلیکس میترسید نه از شیطان بلکه از طمع درونیش.
میترسید زیاده خواهی بکنه،میترسید راه غلطی رو پیش بگیره.
این ترس ها درونش بود حتی با وجود اینکه هنوز نمیدونست واقعا همچین چیزی هست یا نه.
در همون لحظه آلارم گوشی به صدا دراومد.
فلیکس زیرلب گفت:یعنی ممکنه اون بدونه؟
از حالت درازکش دراومد و روی تخت نشست همون موقع در باز شد و پرستار جوان وارد اتاق شد و با چهار قرص به سمت فلیکس رفت:خوبی فلیکس؟
فلیکس قرص هارو گرفت و سریع رفت سراغ اصل مطلب:خوبم.میتونم یه سوال بپرسم؟
پرستار تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد اصولا فلیکس زیاد با پرستارها حرف نمیزد مگر جملات کوتاه.سری تکون داد و گفت:حتما فلیکس.
فلیکس قرص چهارم رو هم خورد و بعد نوشیدن آب گفت:بنظرت فروختن روح به شیطان واقعیه؟
پرستار با چشمهای درشت شده به فلیکس نگاه کرد و صلیبی رو سینه اش کشید و گفت:این چه حرفیه؟مگه نمیدونی شیاطین یه  سری موجود پلید هستند؟!
فلیکس تند تند پلک زد و گفت:میدونم ولی بنظرت واقعیه؟
پرستار اخم کرد و گفت:چرا یک نفر باید بخواهد روحش رو به شیطان بفروشه؟
فلیکس که فهمید این بحث به هیچ جایی نمیرسه و باید از ناور و گوگل کمک بگیره سر تکون داد و جواب سربالا داد وگفت:نمیدونم توی مانگا نوشته بود خواستم بدونم واقعیه یا نه؟
و به لپ تاپی که روی میز بغلش بود اشاره کرد.پرستارکه انگار خیالش راحت شده بود گفت:بهرحال اگه واقعی هم باشه کار درستی نیست.
و از اتاق خارج شد.
فلیکس حالا دوتا سوال داشت.
ممکنه؟خطرناکه؟
بعد از چندروز تحقیقات توی اینترنت فهمیده بود این قضیه صحت داره و واقعا میتونه اینکار رو بکنه.اما نمیخواست تنهایی به این نتیجه برسه میخواست حتما با یکی صحبت کنه تا نظر اون رو هم بدونه و میدونست درست ترین فرد یونجونه.
برای همین باهاش تماس گرفته بود تا به بیمارستان بیاد و نظر اون رو هم بدونه.
گرچه اصولا یونجون اون آدم بالغ نبود که همه ی جهات موضوعات رو بسنجه و بیشتر ریسک میکرداما تنها کسی بود که فلیکس میتونست باهاش درموردش صحبت کنه تنها آدم مورداطمینان فلیکس.
روی تخت منتظر یونجون نشسته بود تا بیاد وبراش تعریف کنه میخواد چیکار کنه.
که همون لحظه در بدون حتی تقه ای باز شد و یونجون که بخاطر تماس فلیکس کلاسش رو پیچونده بود وارداتاق شد.
یونجون:واتز آپ من؟
فلیکس به دوستش که نصف صورتش گریم داشت نگاه کرد و چشمهاش رو تو کاسه چرخوند وگفت:مجبور بودی این شکلی بیای؟
یونجون به صورت خودش تو آینه ی اتاق نگاه کرد وگفت:وقتی زنگ زدی گفتی سریع بیا تازه کلاس گریمم تموم شده بود اگه وایمیستادم تا صورتم رو بشورم کلاس فیلمنامه نویسی ام شروع میشد بعد دیگه دلم نمیومد بپیچونمش.
فلیکس اخمی کرد و تو دلش گفت:مگه مجبوری صدتا کلاس مختلف تو اون آموزشگاه های عجیب و غریب برداری.
به یونجون که درحالیه به چهره ی خودش تو آینه نگاه میکرد و صورتش رو از گریم پاک میکرد نگاه کرد و گفت:یاااااا من گفتم بیای تا باهات حرف بزنم.
یونجون شونه ای بالا انداخت و گفت:گوشم باهاته بگو.
فلیکس که ناراضی بود از وضع ولی نمیخواست یونجون رو اذیت کنه گفت:میخوام یه شیطان احضار کنم.
یونجون سرتکون داد وگفت:خب احضارکن.
فلیکس باتعجب به یونجون نگاه کرد اصلا انتظار این واکنش رو نداشت تقریبا دادزد:گفتم میخوام شیطان احضار کنم!!!
یونجون برگشت سمت فلیکس و گفت:خیلی عالیه منم کمکت میکنم.
فلیکس نمیفهمید چرا یونجون اونطوری حرف میزنه اخم کرد انگار که منتظر بود یکی نقضش کنه یکی دعواش کنه اما یونجون کاملا جدی داشت تاییدش میکرد همونطور که اخم داشت گفت:یاااا میگم میخوام شیطاااان احضار کنم.
یونجون که تا اون لحظه چهره ی کاملا خنثی ای داشت اخم کرد و رو به فلیکس گفت:فهمیدم چی گفتی؟چیه مطمئن نیستی نه؟دقیقا منتظر بودی تا من متقاعدت کنم که نه احمق این چه کاریه؟! ولی فلیکس من از همون روز که مانگارو شروع کردیم دنیال این قضیه ام.اگه کمک کنه درمان بشی حاضرم هرکاری بکنم.
فلیکس بهت زده به دوستش خیره شد،باورش نمیشد تمام مدت اون هم به این قضیه فکرمیکرد و دنبالش بود باورش نمیشد دوستش تا این حد نگرانش هست. این قضیه به صورت عجیبی داشت سریع پیش میرفت و انگار هیچ مانعی نداشت...
یونجون دوباره برگشت سمت آینه و به ادامه ی حرف زدن و پاک کردن گریمش پرداخت و گفت:با چند نفر که روحشون رو فروختند حرف زدم مثله اینکه لحظه ی اول ترسناکه بعدش اون شیطان کاملا مطیع میشه.
از تو آینه به فلیکس که تا اون لحظه بدون توجه به دوستش داشت گریه میکرد نگاه کرد واون لحظه بود که یونجون بهت زده بشه.
فلیکس هیچوقت نمیدونست دوستش انقدر به فکرشه این باعث شده بود تا احساسی بشه و روی اشکهاش هیچ کنترلی نداشته باشه.
یونجون به سمت فلیکس رفت و دوستش رو تو آغوش گرفت
ساعتی بعد گریم یونجون از روی صورت پاک شده بود و هردوشون رو به روی هم نشسته بودندفلیکس بعد از مرور دوباره ی ورد گفت:به نظرت جواب میده؟یونجون سرش رو تکون داد و گفت: اونهایی که باهاشون حرف زدم که میگفتن واقعیه پس فک نکنم امتحان کردنش ضرر داشته باشه.
فلیکس با سر تاییدش کرد نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو روی هم فشار داد و فکرکرد. به خانواده اش که خیلی وقت بود ندیده بودشون،به یونجون که انقدر نگرانش بود،به دکترها و پرستارهایی که سالها مراقبش بودند و درآخر به خودش.خودش هم حق داشت،حق زندگی،حق لبخند،حق آرامش...اون فقط19سالش بود هنوز برای مردن جوون بود،هنوز کلی هدف و آرزو داشت پس نه قطعا نمیخواست الآن بمیره،نمیخواست اگه شانسی هم داره از دستش بده سر یه شک نمیخواست زندگیش رو ببازه.بااعتمادبه نفس چشمهاش رو باز کرد.مصمم بود مصمم به اینکه اون حق زندگی داره وباید زندگی کنه.پس زیرلب شروع کردن به خوندن ورد...
با هرجمله ای که میخوند احساس میکرد فضا سنگین تر و سردتر میشه نفس کشیدن براش مشکل شده بود،اشک تو چشمهاش حلقه زده بود و دیدش رو تار کرده بود اما ادامه داد فضا تاریک و تاریک تر شد میشینید یونجون صداش میزنه،فکرمیکرد داره از حال میره که با خوندن جمله ی آخر ورد سیاهی تبدیل به نور شد.از شدت نور چشمهاش رو بسته بود اما وقتی بازشون کرد توقع شخصی از جنس آتیش رو داشت اما مرد رو به روش برای شیطان بودن زیادی زیبا بود.مرد با گیجی به اطراف نگاه میکرد و انگار اصلا متوجه فلیکس و یونجون نبود که فلیکس صداش زد:ببخشید.
یونجون و مرد هردو در لحظه گیج شدند و به سمت فلیکس برگشتند.
یونجون:با کی ای؟
مرد:با منی؟
فلیکس بدون توجه به یونجون گفت:ببخشید شما شیطانی؟
یونجون گیج تر شد اما فهمید کسی تو اتاق هست که اون نمیتونه ببینه بخاطر همین دیگه سوال نکرد فقط دست فلیکس رو محض اطمینان محکمتر گرفت.
مرد که انگار از شنیدن جمله ی فلیکس خوشش نیومده بود گفت:بنظرت من شبیه شیاطینم؟
فلیکس باتعجب گفت:ولی من الان یه شیطان رو احضار کردم.
مرد چشمهاش درشت شدو سعی کرد خودش رو پشت میز قایم کنه وگفت:کجاست؟شیطان کجاست؟
فلیکس باگیجی به خود مرد اشاره کرد و گفت:خودت
مرد که دیدانگشت پسر به سمتش هست برگشت و گفت:من؟اصلا میتونی ببینی؟من یه فرشته ام نه شیطان.
فلیکس به بیشترین حد تعجبش رسید و گفت:فرشته؟؟؟؟؟
یونجون که تا اون لحظه ساکت بود گفت:چیشده؟قضیه ی فرشته چیه؟
فلیکس با چشمهای گرد به یونجون نگاه کرد و گفت:یه فرشته رو احضار کردم نه شیطان.
یونجون با کف دست زد وسط پیشونیش و خودش رو روی تخت انداخت.
ساعتی میشد که یونجون رفته،فلیکس و فرشته ای که حالا میدونست اسمش هیونجین روبه روی هم نشسته بودند و هیونجین از لحظه ای که فهمیده بود فلیکس میخواسته شیطان احضار کنه تا همون موقع غر زده بود.
فلیکس که به ستوه اومده بود گفت:الآن بهم بگو چرا تو احضار شدی من مطمئنم کاملا ورد رو درست خوندم.
هیونجین در لحظه ساکت شد،کمی فکرکرد وسرش رو بامظلومی خم کرد و گفت:نمیدونم
پسر چشمهاش رو تو کاسه چرخوند و گفت:خب حداقل بگو میتونی کمکم کنی؟
هیونجین با همون حالت گفت:نمیدونم
فلیکس کف دستش رو کشید به کله اش کاری که وقتی مو داشت با موهاش انجام میداد حالا با کف سرش.
فلیکس اخم کرد و گفت:خب یه چیزی باید بدونی دیگه.مثلا میدونی فرشته ای اما چیز دیگه ای نمیدونی.
هیونجین سرش رو تکون داد و هیچی نگفت.
فلیکس سرش رو تکون داد وگفت:اوکی فردا دوباره برای احضار شیطان اقدام میکنم.
هیونجین سریع اخم کرد وگفت:این گناه نابخشودنیه میفهمی با این کار تو چرخه ی طبیعت دست میبری این به ضرر این دنیاعه.
فلیکس بشکنی زد و گفت:دیدی این چیزا رو میدونی حالا فک کن ببین چطوری میتونی کمکم کنی من خوب بشم.
هیونجین دوباره پژمرده شد و گفت:من واقعا نمیدونم،انگار سرم خالیه.
فلیکس هوفی کشید و بالشتش رو سمت فرشته پرت کرد که اون به راحتی ازش جاخالی داد.
فلیکس با حرص گفت:خودت که نمیتونی کمکم کنی نمیذاری از یکی که میتونه هم کمک بگیرم میشه بگی دقیقا بایدچیکارکنم؟
فرشته آروم گفت:اون یکی شیطانه و شیاطین هیچوقت نمیخوان به بشر کمک کنند اونها فقط دنبال منافع خودشونن.
فلیکس لبش رو گاز گرفت و گفت:انسانها هم همینن فقط دنبال منافع خودشونن کی رو دیدی که محض رضای خدا کار کنه؟همین بیمارستان که توشم و همه میگن دکترها و پرستارهاش بهترینن ولی به نظرت اگه بابام بهشون پول نده منو نگه میدارن اینجا؟پس چه فرقی داره؟! یه عمر با این آدم ها زندگی کردم حالا با یه  شیطان.
هیونجین به سمت پسربچه رفت و گفت:من میتونم پاکی قلبت رو حس کنم .پس چرا فقط خودت رو اون آدم متفاوت بین این شیاطین نمیبینی؟هومم؟
فلیکس پشتش رو به هیونجین کرد وگفت:حرف زدن خیلی راحته اما درک کردن نه.
هیونجین دست پسر رو گرفت و گفت:من فرشته ام چیزی یادم نیست،اما ذاتم سرجاشه تو پاکی و یه شیطان نقطه ی مقابل توعه.اگه یه شیطان کمکت کنه هم تو دیگه قرار نیست حس خوشبختی رو تجربه کنی.
فلیکس با بغض سمت فرشته برگشت و گفت:تاالآن هم حسش نکردم.
هیونجین لبخند زد و گفت:پس فک کنم بایدبهت قسمت های قشنگ زندگیت رو نشون بدم.
فلیکس با شنیدن حرف فرشته میخواست سرش رو بکوبه تو دیوار ولی جلوی فکرش رو گرفت و گفت:میخوام بخوابم اما میدونی چیه؟
فرشته منتظر به فلیکس نگاه کرد.
فلیکس با تلخندی به ویلچر اشاره کرد و گفت:بدون اون حتی نمیتونم بالشتم رو بردارم.
فرشته با شنیدن این حرف خندید و گفت:خب من برات میارم.
و درمقابل چشمهای فلیکس بالشت رو براش آماده کرد و گفت:شب بخیر فلیکس.
اما فلیکس نفهمید اسمش رو به فرشته نگفته بود.
یک هفته از اومدن فرشته گذشته بود.هفته ای که هرروز خدا فرشته روی مخ فلیکس اسکی کرده بود نکته ی شیرین و جالب قضیه این بود که فرشته حتی راه برگشت به خونه رو هم یادش نبود اما کلی حرف کلیشه ای فلسفی مسخره میزد و فلیکس خیلی مودب بود که تا الان به مشت تو دهن فرشته نزده البته اینکه فرشته هم سریع هست هم بی تاثیر نبود وگرنه تا الان حداقل یکبار باید بالشتش به فرشت برخورد میکرد.البته جدا از رومخ بودن حرفهای فرشته به طرز عجیبی شیرین و مهربون بود و به خوبی از فلیکس مراقبت میکرد.
فلیکس تازه داروهاش رو خورده بود و تنها تو اتاق نشسته بود که فرشته از ناکجاآباد داخل اتاق ظاهر شد و گفت:میخوای غروب آفتاب رو ببینی؟
فلیکس اخم کرد و گفت:هنوز کور نشدم پس از پنجره میتونم ببینم ممنون بابت پیشنهادت.
هیونجین بی توجه به حرف فلیکس به سمت تخت رفت و پتو رو از روی فلیکس کشید و پسر رو توی بغلش گرفت و گفت:میخوام یه چیز باحال بهت نشون بدم.
  فلیکس برای اینکه نیوفته محکم به فرشته چسبید اما انگار وزنش برای فرشته اصلا مسئله ای نبود اما  مشکل آغوش فرشته نبود،مشکل این بود که فرشته به پرواز دراومد و اصلا قضیه چیزی مثل تلپورت یا همچین چیزی نبود اون کاملا داشت بال میزد و فلیکس از شدت ترس چشمهاش رو بسته بود و محکم به فرشته چسبیده بود.بعد از ده دقیقه ای بال زدن فرشته توقف کرد،فلیکس با فکر اینکه جایی ایستاده چشمهاش رو باز کرد اما اون درست بالای ابرها رو به خورشید ایستاده بود.لحظه ای بدن فلیکس دستور ترس رو صادر کرد اما زیبایی منظره خیلی فراتر از شدت ترس فلیکس بود.
ابرهای سفید پنبه ای سراسر آسمون رو پوشونده بودند و اصلا آسمون آبی نبود بلکه زرد خوش رنگی فضا رو گرم کرده بود زردی که لحظه به لحظه پررنگ تر میشد.
فلیکس توی سکوت به رو به روش خیره بود به جرئت میتونست بگه این زیباترین منظره ای بود که تو کل عمرش دیده.هوا رو به قرمز بود که هیونجین زیر گوش فلیکس زمزمه کرد :لحظه ای که نور سبز رو دیدی آرزو کن.
و فلیکس منتظر به آسمون خیره شد دیگه آسمون داشت رو به خاموشی میرفت که برای لحظه ای نور سبز رنگی از نظر فلیکس گذشت و خورشید کاملا از دید خارج شد.
فلیکس تو اون لحظه فقط به یک چیز فکرکرد:من میخواهم لبخند بزنم.
با غروب کردن خورشید فلیکس بدون اینکه متوجه باشه اشک هاش روی گونه اش جاری بود.
هیونجین سرجاش ثابت موند احساس میکرد پسر نیاز به زمان داره ،لحظه ای که سرفلیکس تو سینه هیونجین مخفی شد.هیونجین به پرواز دراومد.
Felix’s pov:
دوروز از اون غروب گذشته بود اما هیونجین دوباره پیشنهاد نکرده بود که بریم اونجا من هم تو این مدت تکالیف مدرسه ام رو فقط انجام داده بودم که تو همین زمان هم فهمیده بودم مچ دست راستم هم مثل پاهام دچار ضعف شده.
نکته ی جالبش این بود که دکترم با فهمیدن این قضیه،انجام کارهای مدرسه ام رو برام ممنوع کرده بود تا جواب اسکن ها بیاد.
که من میدونستم نتیجه چیه،دستم هم داشت مثل پاهام ازم خداحافظی میکرد.
یونجون هم بافهمیدن این موضوع هرروز بهم میگفت بهتره شیطان رو احضار کنیم اما من انگار نمیخواستم جلوی هیونجین این اتفاق بیوفته دلم میخواست زمانی که اون میره شیطان رو احضار کنم،نمیخواستم اون روی پلیدم رو ببینه.حداقل یک نفر تو این دنیا منو خوب میدید نمیخواستم جلوی دیدش رو بگیرم.
به تکالیف انجام نشده ام نگاه کردم وآهی کشیدم متاسفانه حتی نمیتونستم نقاشی بکشم،گرچه خیلی مطمئن نبودم بتونم به این قضیه عمل کنم.حتی غذا دادن،مسواک زدن و حمامم رو پرستارها قرار بود انجام بدن پس آره من فقط میشینم سرجام و به روبه رو خیره میشم چون اینطوری احتمال اینکه دیرتر بمیرم خیلی بیشتره و تنها کاری که میکنم کتاب خوندنه و همین.
تو فکربودم که هیونجین وارد اتاق شد وگفت:یه زن و مرد بیرونن فکر کنم میخوان تورو ببینند اما نمیدونم چرا نمیان تو؟
با شنیدن این جمله قلبم درد گرفت،بازهم پدر و مادرم واسم وسیله آوردن.
زیرلب گفتم:پدرومادرمن.
هیونجین با شنیدن این حرف ذوق زده گفت: پس الآن میان تو.واو چند روزه تنها بودی الآن....
وسط حرفش پریدم  گفتم:اونها اجازه ی ورود ندارن.
و سعی کردم خودم رو مشغول بازی با پتو نشون بدم ولی کاملا از لحن هیونجین فهمیدم تعجب کرده:اوه چرا؟اممم کار دارن یا...
همونطور زل زده به پتو گفتم:من اجازه نمیدم.
ساکت شد و حرفی نزد من هم چیزی نگفتم.چیزی نداشتم بگم.یعنی داشتم ولی کسی درک نمیکرد همه از دید خودشون به قضیه نگاه میکردن اما کسی جای من نبود.
زمانی که فهمیدم سرطان دارم مسابقات انتخابی تیم ملی شنا بود اما من مجبور شدم برم بیمارستان.من شاگرد اول مدرسه بودم با کلی کاپ قهرمانی و دوست.کسی که کافی بود دست بذاره روی یه چیزی، قطعا بهترین میشد تو اون رشته.
اما از وقتی سرطان اومد سراغم.دیگه شنا نکردم،شاگرد اول نشدم و تنها دوستم یونجون موند؛دیگه بهترین نبودم تا موقعی که ایده ی زنده موندن و زندگی کردن به ذهنم رسید و تلاش کردم و تو دبیرستان وارد رشته ی موردعلاقم معماری شدم،نقاشی رو شروع کردم توی هردوش عالی شدم تو اوج بودم و هرلحظه انگیزه ام بیشتر میشد تااینکه کم وکمتر تونستم راه برم و فهمیدم قراره ناتوان از راه رفتن بشم و دیگه نذاشتم خانواده ام ویونجون منو ببینن.خانواده ام وقتی میدیدن حالم بد میشه به از دور دیدنم بسنده کردن اما یونجون،اون تسلیم نشد و انقدر هرروز داد وبیداد کرد تو بیمارستان که مجبور شدم راهش بدم وگرنه حراست بیمارستان به روش های بدی باهاش برخورد میکرد.بعد مدتی که کاملا ناامید بودم انگیزه ام رو با یه داستان بدست آوردم که در عرض چندروز نامرئی شد اما با قضیه ی دستم کاملا نابود شد.
چیکارمیتونستم بکنم؟بشینم بخندم و خانواده ام رو راه بدم و کنارشون کیک برنجی بخورم و از لحظاتم لذت ببرم من کاملا نابود شدم و هیچکس منو درک نمیکنه هیچکس.
ناگهان دستی روی دستم قرار گرفت و اول به دست وبعد به چشمهای هیونجین خیره شدم که زیرلب با لبخند غمگینی گفت:من درکت میکنم.
صبح وقتی از خواب بلند شدم یاد دیشب افتادم که هیونجین تمام حرفهایی که فکرمیکردم آروم و تو دلم گفتم رو شنیده چون در واقع داد زده بودم.
هیونجین رو دیدم که روی صندلی کنار دستم نشسته که بادیدن چشمهای بازم سریع لبخند زد و گفت:صبح بخیر.
و دستم رو گرفت و کمکم کرد بلند شم و درحالیکه بغلم میکرد گفت:امروز من کمکت میکنم جای پرستارها.
بعد از شستن صورت و دهنم منو روی تخت گذاشت و گفت:چشمهات رو ببند.
تعجب کردم اما سعی کردم ساکت باشم و کارهاش رو انجام بدم چون اون انگار ذوقی داشت که دلم نمیومد خرابش کنم.
وقتی صداش رو شنیدم که گفت:چشمهات رو باز کن
مطیع چشمهام رو بازکردم.
اما صحنه ی رو به روم خیلی غم انگیز بود.اون برای صبحونه برام کیک برنجی تدارک دیده بود.
با بغض به ظرف رو به روم نگاه کردم و گفت:درسته دلت نمیخواد الآن اینو با پدر و مادرت بخوری اما شاید کنار من خوردنش خوب باشه و حالت بهتر بشه.
مکثی کرد و ادامه داد:من یه فرشته ام نه خانواده داشتم نه هیچوقت کمبودی در این مورد حس کردم،شاید نتونم کامل درکت کنم اما غمی که روی قلبت سنگینی میکنه رو با تمام وجودم حس میکنم و میخوام کمکت کنم ذره ذره ازش کم کنی.
دوست داشتم اولین قدم رو با شیرینی هایی که خودت اسمشون رو آوردی بردارم.
دوست دارم اجازه بدی کمکت کنم.اجازه میدی تا زندگیت رو مثل این شرینی ها شیرین کنم؟
با بغض به هیونجین نگاه کردم اون زیادی مهربون بود شاید اون میتونست کلید من باشه.کلیدی که فکرمیکردم اون مانگاعه اما اون فقط یه درمخفی رو به اون کلید بود.
قطره اشکی از چشمم پایین افتاد و در حالیکه دستش رو نوازش میکردم گفتم:دوست دارم یکبار هم که شده اون حس شیرینی رو تو قلبم احساس کنم.
چشمهام رو پاک کردم و به کیک برنجی نگاه کردم و یکیش رو برداشتم و یه گاز ازش زدم با حس مزه ی بی نظیرش گفتم:اومممم خیلی خوشمزه است. از کجا گرفتیش؟
هیونجین لبخند مرموزی زد و به فلیکس نگاه کرد وگفت:از جایی نخریدم فقط روی ذهن اون پرستار تاثیر گذاشتم و اون خرید.پوکر به هیونجین نگاه کردم سعی کردم اثری از شوخی ببینم اما اون کاملا جدی بود.
لعنت اون پرستارم رو گول زده بود و خودش هم خبر نداشت.
ریز و بیصدا خندیدم چون میدونستم اگه بفهمه عذاب وجدان میگیره و خودش رو سرزنش میکنه هرچی نباشه اون یه فرشته است.
گاز دیگه ای به کیک برنجی زدم و گفتم:اومم این گاز حتی از گاز اول هم بهتر بود.
از صبح استرس داشتم هیونجین هم فهمیده بود اما به روی خودش نمیاورد،تا یک ساعت دیگه شیمی درمانی داشتم و هیونجین نمیدونست قرار هم نبود بدونه،خبرجالبی نبود بهرحال.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم،میدونستم تا چنددقیقه ی دیگه یونجون اینجاست،اون همیشه خودش رو میرسونه برای شیمی درمانی هام.چندثانیه بیشتر از فکرم نگذشته بود که در باز شد و یونجون وارد شد و با صدای بلندی گفت:هی یو فلیکس
هیونجین رو گوشه ی اتاق دیدم که شوکه وایستاده و به یونجون خیره شده از عکس العملش خنده ام گرفت و همین حواس یونجون رو سمتم جلب کرد و با تعجب گفت:به چی میخندی؟
با انگشت به هیونجین اشاره کردم و گفتم:ترسوندیش
یونجوون اخم کرد و گفت:مگه مستر رانگ(آقای اشتباه) هنوز اینجاست؟
به سمتی که اشاره کرده بودم تعظیم کرد و گفت:ببخشید مستر رانگ که ترسوندمت.
با دیدن عکس العمل یونجون لب هامو دادم جلو و گفتم:چرا ازش بدت میاد؟
یونجون پوفی کرد و موهاشو عقب داد وگفت:بخاطر اون الآن تو این وضعیتی ؛اگه فقط به جای اون یه شیطان احضار شده بود اونوقت...
وسط حرف یونجون پریدم و گفتم:این تقصیر اون نیست.هرکسی مسئول تصمیم های خودشه.من تصمیم گرفتم به جای شیطان یه فرشته رو انتخاب کنم.
یونجون اخم کرد و گفت:اونوقت از کی؟
به هیونجین که نگران نگاهم میکرد نگاه کردم و گفتم:از وقتی شناختمش.
یونجون خودش رو روی صندلی ولو کرد و گفت:داری شانس زندگی کردن رو از خودت میگیری بخاطر هیچی؟
سرمو با شدت تکون دادم وگفتم:اون هیچی نیست،اون یه فرشته است که داره بهم کمک میکنه تا زندگی کنم.
وقتی به یونجون نگاه کردم،قطره های اشک رو توی چشمهاش دیدم که سریع ارتباط چشمیمون رو قطع کرد و گفت:تو انتخاب کردی بین ما و اون.پس منم به تصمیمت احترام میذارم و میرم.
و کوله اش رو برداشت و از اتاق رفت بیرون.
با شک به در نگاه کردم؛وقتی به خودم اومدم دیدم اشک تمام صورتم رو گرفته و کاری نمیتونم براش بکنم.من تاحالا بدون یونجون سمت اتاق شیمی درمانی نرفته بودم.همیشه اون بود وقتی که درد میکشیدم و آرومم میکرد اما الآن تنها بودم و یونجون پیشم نبود.احساسم مثل بچه ای بود که تو فروشگاه مامانش رو گم کرده بود کاملا سردرگم بودم نمیدونستم باید چیکارکنم یعنی قرار بود تنها دردبکشم.اشک هام بدون هیچ توقفی پایین میچکیدند و من هیچ کاری نمیتونستم براشون بکنم.
Author’s pov:
فلیکس کاملا گمشده بنظر میرسید و حتی نمیدونست باید به کدوم سمت نگاه کنه حتی میخواست دنبال یونجون بره اما پاهاش هیچ قصدی برای کمک بهش نداشتند.داشت جون میداد حتی قبل از اینکه درد مهلک شیمی درمانی رو حس کنه این درد رهاشدن داشت مثل یه جرقه روی بنزین تمام وجودش رو میخورد.حتی نمیدونست باید چیکارکنه.که ناگهان گرمای آرامش بخشی تمام بدنش رو فرا گرفت،هیونجین فلیکس رو درآغوش گرفته بود وبالهاش رو در بدن فلیکس پیچیده بود.
هیونجین باصدای آرومی زمزمه کرد:من کنارت میمونم فلیکس تا هرزمانی که بخوای،تا هرزمانی که اراده کنی من همیشه برات هستم،همیشه.
فلیکس با بغض نالید:یونجون بخاطر تو منو ترک کرد اونوقت تو ازم میخوای که ازت بخوام کنارم باشی؟
هیونجین موهای نرم فلیکس رو نوازش کرد و گفت:اون فقط ترسیده تورو از دست بده.
فلیکس درحالیکه قطره اشکی از چشمش پایین میچکید گفت:مگه قرار نیست منو از دست بدن؟
هیونجین بوسه ای به موهاش زد وگفت:همه یه روزی میمیرن فلیکس؛این حرف بقیه مثل این میمونه که ما یه حیوون کوچولو رو بزرگ نکنیم چون بهش وابسته میشیم و یه روز میمیره.همه یه روز میمیرن فلیکس.این دنیا فانیه هیچ چیز ابدی نیست.
فلیکس سرش رو تو سینه ی هیونجین فرو کرد و با صدای گرفته ای گفت:اما من زیادی جوونم برای مردن.حق من این نیست.
هیونجین بغضش رو قورت داد و گفت:ما حق رو تعیین نمیکنیم فلیکس راستش رو بگم من حتی اونقدر اطلاعات ندارم که بتونم بهت کمک کنم من فقط چیزهایی که دیدم رو دارم میگم.اما بذار بهت بگم بدترین روز زندگی من اون روزی بود که دیدم یه نوزاد داخل شکم مادرش جون داد.
اون لحظه فلیکس حتی به این فکرنکرد که هیونجین خاطراتش یادش اومده اون فقط محو حرفهای هیونجین بود،محو آرامشی که تو بدنش جاری شده بود.
فلیکس بابغض گفت:من تا حالا بدون یونجون نرفتم برای شیمی درمانی.
هیونجین صورت فلیکس رو بین دستاش گرفت و گفت:مشکلی نداره اینبار من به جای یونجون کنارت باشم؟
فلیکس به صورت هیونجین زل زدو سرش رو تکون داد.
هیونجین لبخندی زد و پیشونی فلیکس رو بوسید.
موقع رفتن به اتاق شیمی درمانی هیونجین با فلیکس وارد اتاق شد و با ورودش حجم زیادی از غم و درد رو روی قلبش حس کرد اما محکم دست فلیکس رو نگه داشت.
اون توی بیمارستان داشت عذاب میکشید اما تحمل میکرد بخاطر فلیکس اون میخواست که از اون پسر مراقبت کنه حتی بااینکه برای خودش سخت بود.گاهی اوقات یه نیرویی میتونه بهت انرژی بده گاهی اون نیرو میتونه عشق باشه و هیونجین باتمام وجودش داشت عشق به فلیکس رو حس میکرد و میدونست این حس جدا از حس های ذاتی فرشته ایش هست اون با تمام روحش عاشق فلیکس شده بود.
شیمی درمانی شروع شد و قلب هیونجین با هر لحظه دردی که فلیکس تحمل میکرد روحش بیشتر آزار میدید.
هیونجین اون روز اولین اشکش رو ریخت.
فلیکس بیهوش روی تخت بود و هیونجین کنارش بود که در باشدت بازشد و یونجون با گریه وارد اتاق شد.هیونیجن بادیدن یونجون خنده اش گرفت اما غم درونی اش اونقدر زیاد بود که عکس العملی نشون نداد.
یونجون محکم دست فلیکس بیهوش رو گرفت و بوسید و گفت:ببخشید ببخشید ببخشید ببخشید من خیلی عوضیم که ولت کردم وقتی میدونستم چقدر از اون اتاق کوفتی میترسی.شش سال رفتی اون تو اما تو کل این شش سال یکبار نبود که راحت بری.فلیکس منو ببخش من حالم از خودم بهم میخوره...
همونطور اشک میریخت و حرف میزد و هیونجین هم فقط نگاهش میکرد.کاملا درکش میکرد،امروز هیونجین باخودش فکرکرده بود فلیکس بقیه ی مواقع چطورمیرفته تو اون اتاق و خودش رو برای کنارش نبودن سرزنش میکرد پس کاملا یونجون رو درک میکرد.
بقیه ی روز فقط منتظر کنار تخت فلیکس نشستند و فقط نگاهش کردند هردو خوب میدونستند این دقایق شاید جز آخرین هایی باشه که فلیکس رو میدیدند هردو به خوبی میدونستند این چشم ها قراره به زودی تاابد بسته باشند.گرچه براشون عذاب آور بود اما انجامش دادند اونها نمیخواستند تنها فرصت هاشون رو حتی برای لحظه ای از دست بدهند.
فلیکس:میخوام مامان بابام رو ببینم.
یونجون که داشت سیب هارو برای پسر به شکل خرگوش فرم میداد باتعجب سرش رو بالا آورد و منتظر بهش نگاه کرد.
فلیکس شرمنده سرش رو پایین انداخت و گفت:دیروز که تنهام گذاشتی فهمیدم چه حسی داره که کسی که میخوای ببینی رو نتونی ببینی.
مکثی کرد و ادامه داد:من نمیخوام آخرین زمان هایی که حق پدرومادرم هست رو ازشون بگیرم.
یونجون اخم کرد و سیب رو به دست فلیکس داد و گفت:کار خیلی خوبی میکنی که بهشون اجازه میدی بیان اما تو قرار نیست بمیری،هیچکس حتی بهت حرفی هم نزده.
پسر لبخندغمگینی زد وگفت:دیروز طرز نگاه پرستارها و دکترها طرز نگاهی بود که به یوهان داشتند.تو آخرین شیمی درمانیش من کنارش بودم و لبخند پرستارها مثل هم بود.من تمام مدت بعد از مرگ یوهان هیچ دوستی پیدا نکردم چون دلم نمیخواست که دوباره اون نگاه رو ببینم اما دیروز اون نگاه ها رو روی خودم حس کردم.لازم نیست کسی چیزی بگه.خودم میدونم.تعداد خون دماغ هام استفراغ هام،منع های غذایی ام،داروهام هرروز داره بیشتر میشه.من از شماها پنهون کردم اما دیگه فک کنم ته خطم.
یونجون با ناباوری به دوستش خیره بود،حتی هیونجین که هرلحظه پیش فلیکس بود هم شوکه شده بود.هیچکس نمیدونست چی بگه.
فلیکس که میدونست همچین عکس العملی میبینه گفت:بهرحال لطفا به پدرومادرم بگو بیان دیدنم.
یونجون بدون توجه به فلیکس از اتاق خارج شد و فلیکس به خوبی میدونست اون رفته پیش پزشک معالجش.
هیونجین روش رو از فلیکس گرفت و به پنجره نگاه کرد وگفت:کار خوبی کردی گفتی پدرومادرت بیان دیدنت.
فلیکس لبخندی زد و گفت: بخاطر تو تونستم این تصمیم رو بگیرم.
هیونجین زیرلب گفت:خودت این تصمیم رو گرفتی حالا مهم نیست اثرش رو کی گذاشته مهم تویی.
فلیکس لبخند زد وگفت:نمیدونی چه تاثیرخوبی روی من داری.
هیونجین سری تکون داد و بالهاش رو باز کرد و از اتاق خارج شد و اشک هاش برای دومین بار روی صورتش جاری شد.
باورش نمیشد قراره اون پسر کوچولو که تازه دیده بودش رو از دست بده.درسته اون یک فرشته بود و نباید خودش رو وارد دنیای انسانها میکرد اون قول داده بود اما این غیرممکن بود،انگار که تو سرنوشتش بود که عاشق فلیکس بشه و درد بکشه.شاید این مجازاتش بود.مجازاتی ابدی.
فلیکس منتظر به در نگاه میکرد،نمیدونست باید بعد اینهمه مدت چطور رفتار کنه،صمیمی باید باشه یا باید فاصله اش رو رعایت کنه تا وابسته اش نشن اما بافکرکردن به اینکه بهرحال اون تاابد پسرشون هست و اونها همیشه دوستش دارند این فکر از سرش بیرون شد.هیونجین تصمیم گرفته بود تنهاش بذاره تا با خانواده اش خلوت کنه درسته خانواده اش اونو نمیدیدن اما این حس که وارد حریم خصوصیشون بشه رو دوست نداشت.
فلیکس باشنیدن صدای قدم هایی زیرلب شمرد:چهار...سه...دو...و در زده شد.
هیونجین از پشت پنجره لبخندی به فلیکس که در آغوش خانواده اش فرورفته بود زد و به سمت آسمون بال زد.
.
.
فلیکس با ذوق درمورد خانواده اش حرف میزد و خاطرات گذشته اش رو برای هیونجین تعریف میکرد که متوجه شد هیونجین فقط بالبخند بهش خیره شده و اصلا حرف نمیزنه نمیدونست مشکل از کجاست پس از خود هیونجین علت رفتارش رو پرسید.
هیونجین موهای پسر رو بهم ریخت و گفت:میتونم یه سوال ازت بکنم؟
فلیکس سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد که باعث شد هیونجین از شدت کیوتی صحنه دلش قنج بره اما فقط سوالش رو پرسید .
هیونجین:تو میخواستی زنده بمونی.پس چرا بیخیال من نشدی و یا شیطان احضار نکردی که بیماری ات رو مداوا کنه.
فلیکس لبخندش بسته شد و به پتو خیره شد.نمیدونست چی باید بگه.اصلا حرفی داشت؟خودش هنوز هم دلش میخواست زنده بمونه اما فقط داشت با جریان پیش میرفت.
ترسو نبود اما شجاع هم نبود؛از مردن میترسید اما فقط داشت پیش میرفت اونقدر شجاع هم بود که داشت به سمتش حرکت میکرد.
نمیدونست دلیلش چیه اما حسی از درونش میگفت کار درست رو میکنه اما نمیدونست منشا این حس چیه.
دلش برای خانواده اش ،یونجون،پزشک ها ،پرستارها و هیونجین تنگ میشد اما نمیدونست چرا اونکار رو نمیکنه.
قلبش مانعش شده بود.
هیونیجن لبخندی زد و گفت:من میدونم چرا!
فلیکس باتعجب سرش رو آورد بالا و گفت:خودم نمیدونم تو چطوری میدونی؟
هیونجین لبخندش پررنگ تر شد وگفت:چون من میتونم احساسات رو بفهمم
فلیکس که انگار چیز جالبی فهمیده باشه ذوق زده گفت:پس میدونی چرا...
که انگشت هیونجین روی لب هاش قرار گرفت و گفت:خودت باید بفهمی چرا خواستی این راه رو ادامه بدی.
و به چشم های فلیکس نگاه کرد ناگهان متوجه شدند فاصله اشون خیلی کمه،نگاه خیره اشون به چشم های همدیگه و منتظر یه اجازه،یه جواب از طرف هم بودن ،هیونجین جوابش رو مدتی بود میدونست اما اجازه رو نه پس خیره به فلیکس بود و فلیکس به دنبال جوابی تا اجازه بده که همون لحظه حسش کرد،ضربان قلبش رو،اشتیاقی که تو خونش به جریان افتاده بود؛اون لحظه رو میخواست.این تصمیمش بود پس با بستن چشمهاش اجازه رو داد.هیونجین با دیدن بسته شدن چشم های فلیکس قلبش از رضایت پر شد و نزدیک و نزدیکتر شد و انگشتش رو از روی لبهای فلیکس برداشت ولب های خودش رو جایگزینشون کرد.
اون عشق بود واصلا اهمیتی نداشت عمرش چقدره یا بین یک انسان یا یک فرشته است.اون عشق بود و منتظر نبود که شما تصمیم بگیرید که آیا اون مسیر درستی برات رقم میزنه یا نه.عشق همیشه فقط عمل میکرد نه فکر.
حضور پدرومادر فلیکس باعث شده بود پسر لبخندش درخشانتر بشه،هرروز بیشتر بخنده اما تعداد بیحالی ها،استفراغ های پسر هم زیاد شده بود امادیگه از چشم هیونجین پنهون نبود،پسر دیگه ضعفش رو به هیونجین نشون میداد و باهاش درمورد نگرانی هاش حرف میزد اون فاصله ی بینشون از بین رفته بود و اونها خوشحال بودند.
.
.
و اون روز لعنتی بالآخره رسید.
پزشک معالج فلیکس از خانواده ی پسر وخودش خواسته بود تو دفترش حاضر بشوند گرچه خبرنداشت فرشته ای به اسم هیونجین هم در دفترش حضور داره.
پزشک لبخندغمگینی زد و گفت:سخته بخواهم بگم اما
فلیکس بالبخند پرید وسط حرف پزشک و گفت:تاالآن هم زیادی مقاومت کردم نه؟
پزشک شرمگین سرش رو انداخت پایین و پیشونیش رو ماساژ داد و گفت:متاسفم که اینو میگم اما فلیکس بدنت دیگه شیمی درمانی رو پس میزنه.
مادرش زد زیرگریه،پدرش فروریخت،فلیکس روحش پرکشید اما هیونجین تاابدیت نابود شد.
اون صحنه میتونست جایزه غمگینترین سکانس زندگی یک آدم رو بگیره،جایی که بهت میگن دیگه کافیه و فلیکس درست در اون نقطه بود.
نمیدونست باید برای خودش دلسوزی کنه یا برای اطرافیانش.اما از اینکه شیطان رو احضار نکرده پشیمون نبود و قلبش راضی بود.
اما درد داشت،هرچقدر هم فکرمیکرد بهش مرگ نبود که درد داره ترک همه چیز براش دردناک بود واون چیزهای زیادی برای ترک کردن داشت.
پدر و مادرش به خونه رفته بودند تا فردا به دنبال فلیکس بیان و وسایلش رو جمع کنند.جمع کردن وسایل از بیمارستان دوحالت داشت یا امیدوارترین آدم دنیایی یا ناامیدترین.
و فلیکس نمیدونست چه حسی داره.
به سینه ی هیونجین تکیه زده بود که بالآخره شروع کرد به حرف زدن:راستش شنیدنش از زبون دکتر خیلی سخت بود بااینکه براش آماده بودم اما کاملا با تصوراتم فرق داشت انگار هرچقدر آماده تر باشی ناشیانه تر عمل میکنی.
خنده ای کرد و به تکالیف مدرسه اش که یک ماهی بود دست نخورده مونده بودند اشاره کرد و گفت:فکرکنم دیگه نیازی نیست که اونها رو انجام بدم.
اما با دیدن دفتر نقاشیش یک دفعه انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:میشه دفترم رو بدی بهم؟
هیونجین دفتر فلیکس رو بهش داد که فلیکس صفحه ای رو باز کرد و به هیونجین نشونش داد و گفت:اینو ببین
هیونجین بادیدن نقاشی ،شوکه به فلیکس نگاه کرد وگفت:اینو کی کشیدی؟
فلیکس لبخندی زد وگفت:دیروز تموم شد.قشنگه نه؟
هیونجین نمیدونست چی بگه.واقعا حرفی نداشت که فلیکس گفت:اینو میخوام بدم یونجون.
هیونجین باتعجب بهش نگاه کرد وگفت:چرا اون؟
فلیکس لبخند غمگینی زد وگفت:این تنهاچیزیه که قراره از ما بمونه و از ما هیچکدوم قرارنیست بمونیم.
هیونجین به فلیکس نگاه کرد و فهمید اون میدونه؛نه دقیق ولی میدونست.
زیرلب گفت:متاسفم ولی نمیتونم...
فلیکس لخندی به هیونجین زد وگفت:همین که مراقبم بودی برام کافیه و مرسی که بهم عشق دادی.
هیونجین سرش رو بالاآورد وگفت:عشقم کاملا حقیقیه قسم میخورم به بال هام.
فلیکس خندید و گفت:میدونم،یه فرشته نمیتونه گناه کنه.پس نگران نباش بهت شک نکردم.
و زیرلب گفت:فقط یکم.
هیونجین به سمت فلیکس رفت و اون رو در اغوش گرفت و گفت:دوستت دارم تا ابدیت.
و موهای فلیکس رو بوسید.
.
وسایل فلیکس جمع شده بود و اونها بیمارستان رو به مقصد روستای پدری فلیکس ترک کردند اما قبلش پیش یونجون رفتند این خواسته ی فلیکس بود.
فلیکس همراه هیونجین از ماشین پیاده شد و با ویلچرش به سمت خونه یونجون رفت وقتی به اتاق یونجون رسید خواست در بزنه اما با یادآوری کار یونجون خندید و در رو ناغافل باز کرد و رفت داخل و داد زد :واتزآپ من؟
یونجون با چهره ی سکته زده به فلیکس نگاه کرد و گفت:شعور در زدن نداری؟
فلیکس لبخندی زد وگفت:از دوستم یادگرفتم.
یونجون خندید و گفت:اینجا چیکار داری؟برگشتی خونه؟
فلیکس لبخندغمگینی زد و گفت:اومدم خداحافظی؟
یونجون وارفت اما سعی کرد قوی باشه وگفت:داری میری جایی؟
فلیکس سرش رو پایین انداخت وگفت:دارم برای همیشه میرم.
یونجون بغضش رو قورت داد واشکی که روی گونه اش چکیده بود رو پاک کرد و گفت:اگه زنده موندی چی؟
فلیکس خندید و گفت:تاوقتی بمیرم دیگه برنمیگردم سئول.
یونجون با ناله گفت:شاید یه جایی یه دکتری،فلیکس خواهش میکنم.
فلیکس مستاصل دستش رو برد داخل جیبش و گفت:لطفا اینو واسم نگهدار.
و تکه کاغذی رو به یونجون داد.
یونجون کاغذ رو بازکرد بادیدن نقاشی فلیکس لبخند زد اما بادیدن پسرزیبایی کنارش گفت:این کیه؟
فلیکس لبخندی زد وگفت:فرشته ای که کنارمه.
یونجون از پشت پنجره به ماشینی که فلیکس داخلش سوار میشد نگاه کرد،این آخرین باری بود که اون رو دید اشک هاش رو پاک کرد و به سمت کتابخونه اش حرکت کرد.
مانگایی که سرآغاز همه ی این اتفاقات بود رو برداشت،و نقاشی رو بینش گذاشت.
.
.
.
نگاهی به گل های بابونه ی دشت انداخت مدت زیادی نبود که به روستای پدریش اومده بود.یادش میومد قبلا وقتی به اونجا میومدند پدرومادرش خیلی شاد بودند اما این بار فرق داشت؛آخرین بارهای فلیکس پسر عزیزشون داشت رقم میخورد.
دفعاتی که با گذشت هرثانیه کم و کمتر میشد اما فلیکس  به طرز عجیبی خنثی بود.
هیونجین بابغض به فلیکس نگاه کرد و به سمتش رفت و گفت:کیک برنجی هایی که با خانواده ات خوردی رو دوست داشتی؟
فلیکس لبخندی زد و گفت:همش بخاطر توعه این لحظات خوبم هیونجین.
هیونجین لبخندی زد و به آسمون نگاه کرد وگفت:غروب خورشید رو  میبینی یا چون کور نیستی از همینجا تماشاش میکنی؟
فلیکس خندید و دست هاش رو باز کرد و ثانیه ای بعد تو بغل هیونجین درحال پرواز بود هنوز هم میترسید ولی به منظره خیلی دقیق نگاه کرد دلش میخواست همه چیز یادش باشه.
با دیدن همون زرد خوش رنگ لبخندی روی لب های فلیکس اومد که هیونجین گفت:یادت باشه وقتی نور سبز رو دیدی آرزو کنی.
و به منظره خیره شدند.فلیکس بدون اینکه به هیونجین نگاه کنه گفت:چندوقت پیش ازم سوالی پرسیدی.میخوام جوابت رو بدم.
هیونجین منتظر نگاهش کرد که فلیکس گفت:چون دلم نمیخواست آدم بدی باشم درسته واقعا میخواستم یه شیطان رو احضار کنم اما واقعا نمیخواستم آدم بدی باشم همیشه میخواستم آدم خوبی باشم.بخاطرهمین انتخابت کردم چون تو پاکی هیونجین.
و فلیکس لبخند درخشانی به هیونجین زد .
ثانیه ها داشتند یکی یکی میگذشتند و همه چیز به طرز عجیبی غمگین بود هیونجین نمیخواست ساکت بمونه باید حرف میزد وگرنه جون میداد.
هیونجین:فلیکس میدونی فرشته ی مرگ چطور جون آدم هارو میگیره؟
فلیکس بابغض گفت:نه
هیونجین لبخند آرامش بخشی زد و به خورشید نگاه کرد دیگه وقتش بود.
زیرلب زمزمه کرد:اونها رو میبوسه.
و نور سبز از نظر فلیکس گذشت و زمزمه ای زیرلب.
و ثانیه ای بعد لبهای هیونجین روی لبهای فلیکس قرار گرفت.
تنها صدایی که شنید شد:"دوستت دارم تاابدیت" بود.
و فلیکس دنیا رو برای همیشه ترک کرد.
.
.
.
هیونجین با غم زیادی وارد بهشت شد و به سمت مقر لیتوک،فرشته ی اعظم حرکت کرد.
فرشته ها در طول راه باتعجب بهش نگاه میکردند و بعضی با دلسوزی براش سر تکون میدادند.
هیونجین با رسیدن به مقر تعظیمی کرد وبا بغض گفت:ماموریت من تموم شد قربان.
لیتوک سری تکون داد و گفت:خوبه موفق شدی بهت افتخار میکنم.
هیونجین لبخندی زد و گفت:حالا میتونم تبدیل بشم؟
لیتوک لبخندی زد و گفت:دیگه نه هیونجین از امروز همین لباس و بال های سفید برازنده ات هست نمیخواد به ظاهر قبل از زمین ات برگردی.
هیونجین با تعجب به لیتوک نگاه کرد وگفت:چیزی شده قربان؟اشتباهی ازم سر زده؟
لیتوک لبخندی زد و دستی روی شونه ی هیونجین گذاشت و گفت:میدونی فلیکس تو لحظه ی نور سبز چه آرزویی کرد؟
لیتوک دستش رو توی هوا تکون داد و صدای فلیکس برای هیونجین پخش شد.
"میخوام توی زندگی بعدی ام بالهای هیونجین باشم"
هیونجین بابهت به صدا گوش کرد اشک هاش بدون توقف روی صورتش میریخت که لیتوک گفت:فقط بخاطر این نیست.تو آرزوی قبلی فلیکس رو هم برآورده کردی.
"من میخواهم لبخند بزنم"
لیتوک لبخندی زد و گفت:لیاقت فلیکس نیست که بال های سیاهی برای گرفتن جون آدم ها باشه قلب اون خیلی پاک بود.
لیتوک انگار که نکته ای رو به یادآورده باشه گفت:اون شیطان رو هم آزاد کردیم بهرحال دیگه کسی با قلب پاک نیست که بخواد اون رو احضار کنه.
لیتوک شونه ی هیونجین رو فشرد و به سمت در ورودی قدم برداشت اما بین راه متوقف شد وگفت:یادته ازم پرسیدی چرا تورو برای این ماموریت انتخاب کردم؟راستش این انتخاب فلیکس بود اون همیشه از پنجره ی اتاقش منتظر فرشته ی مرگ بود یعنی تو.
اشک های هیونجین روی صورتش میریخت و هیچ کنترلی روشون نداشت اون تا ابد باید بار مسئولیت این ماموریت رو به دوش میکشید بار غم این عشق تاابد قرار بود روی قلبش سنگینی کنه.
اما زیرلب گفتم:دوستت دارم تاابدیت.
پایان


{Wings, Full}Where stories live. Discover now