"Part twelve"

38 1 0
                                    

کلاه هودی صورتی رنگشو بیشتر روی صورتش کشید و سرشو روی میز گزاشت.هئین با دلخوری گفت:اینجوری نکن
-من فکر میکردم بعد از گذشت دو روز همه چیز فراموش میشه.اما اون دخترای هرزه وقتی منو میبینن بهم تیکه میندازن که رابطه یه دختره هرزه دیگه رو با دوست دخترش بهم زدم!!
با حرص غر زد.هئین لبخندی زد:بیخیال
نگاه عصبی به هئین انداخت و چشم هاشو بست.یه موده مسخره بعد از اینکه صبح زود بیدار شده!!و هنوز هم گیج بود.
-هنوزم باورم نمیشه ماری اینکارو باهاش کرد
با ناراحتی گفت.هئین سری تکون داد و گفت:منم فکر نمیکردم قضیه اون دوتا انقدر جدی باشه.خب ماری همیشه اینجوری بوده
شونه ای بالا انداخت و ادامه داد:ولی مونبیولو دوست داره
اخمی کرد
-چه دوست داشتنی اخه!!رسما ابروشو برد
+مهم نیست چقدر برای مونبیول سخت باشه..به هر حال اون مقصره
-مونبیول مقصر نیست!!تا جایی که یادمه ماری همیشه اذیتش میکرده!
+مشکل همونه.مونبیول یکاری کرد و حالا تو جمع کردنش مونده!میدونی..مشکلش همینه.بعضی اوقات یه تصمیم های اشتباهی میگیره..وقتی عصبیه و کور میشه،یادش میوفته مهم ترین تصمیم های زندگیشو بگیره
+سلام!!
با نشستن شخص سوم روی میز سر بلند کرد.دوست مونبیول ، همون پسره دراز و صد البته پرحرف که خودشو سوکجین معرفی کرده بود.
-سلام
+چیشد؟
+نیست
یه مکالمه دردناک! سوکجین چند دقیقه پیش میز ناهارو ترک کرده بود تا دنبال مونبیول بگرده ولی ظاهرا مثل هفته پیش هیچ خبری ازش نبود.امروز شروع هفته جدید بود و تا الان..یک هفته ای بود که هیچ خبری از مونبیول نبود
نه تماسی جواب میداد نه به کالج میومد،و ظاهرا خونه هم نبود.این باعث شده بود سوکجین و هئین بترسن و سولار از خودش میپرسید"چرا اونا میترسن؟"
شاید چون سوکجین گفته بود "مونبیول غیرقابل پیشبینی ترین ادم جهانه!!!"
سولار فکر میکرد ادم خاصیه..پس با مونبیول تماس میگرفت و انتظار داشت جوابشو بده.اما وقتی مثل هئین و سوکجین با خاموش بودن موبایل مونبیول مواجه شد ناامید شد
هئین دستی بین موهاش کشید:اخه چرا؟
سوکجین یکی از وافل های جلوی سولارو دزدید و گفت:معلومه دیگه.میدونه اگه بیاد چی میشه
غرغر کرد:مونبیول محکمه!فکر نکنم بخاطر این مسئله کوچولو انقدر ناراحت بشه!!
سوکجین که مشغول جوییدن وافل بود جواب داد:تو اونو نمیشناسی سولار.بیول واقعاااا گوشه گیره مخصوصا وقتی که تو شرایط سخته!یعنی بلد نیست ناراحت باشه یا از کارای بدش درس بگیره!فقط تنهایی میشینه یه گوشه
-ادم عجیبیه
زمزمه کرد.سوکجین شونه ای بالا انداخت و با احتیاط یکی دیگه از وافل های سولارو دزدید.عصبی نگاهی به سوکجین انداخت و ظرف وافل هاشو جلوی اون هول داد
-برای خودت
+هاسارو ندیدم
هئین خنده ای کرد:نیست.مامانش مریض بود بخاطر همون چند روزی میمونه پیشش
اخمی کرد و ادامه داد:از جایی که نامجون عوضی نرفت!!!
+بیخیال
+شما دوست دخترمو از من دور کردید
سوکجین خندید و به خوردن وافل هاش ادامه داد،به نظر میومد دنبال مونبیول گشتن زیادی بهش فشار اوارده بود.لپ هاشو باد کرد و به صندلیش تکیه داد
با احتیاط کلاهشو جلوتر کشید و زانوهاشو به میز زد.
+حوصلم سر رفته
هئین اظهار نظر کرد.سری تکون داد
-اگه یه هفته از من خبری نباشه هیچکس نگرانم نمیشه.ولی شما همه نگرانه مونبیولید..حسودیم میشه
سوکجین خندید
+اگه ناپدید شدی قول میدم نگرانت بشم
هئین تایید کرد:منم نگرانت میشم.اون چند روزی که نیومدی من واقعا نگرانت بودم!!
اون چند روز...سرشو پایین انداخت و "هوفی" کشید.گفتنش درست نبود ولی به طرز عجیبی دلتنگ مونبیول شده بود!!
-یعنی واقعا هیچ راهی برای پیدا کردن مونبیول وجود نداره؟
عصبی و نگران پرسید.اره واقعا نگران بود! و از طرفی برای جواب ندادن تماس هاش عصبی بود!! این باعث شد فکر بکنه "پس وقتی منم جواب تماس های مونبیول و نمیدادم اون همچین حسی داشت؟"
سوکجین و هئین بهم نگاه کردن.
+هی..اگه بقیه ببینن انقدر نگرانشی فکرای بدی میکنن
-فاک به بقیه برام مهم نیست چی میگن!!براتون مهم نیست اگه اتفاقی براش افتاده باشه؟؟
سوکجین سر تکون داد
+فکر کردی چرا نگرانشم؟
-خب..باید پیداش کنیم
+راهی نیست...اون هیچ جوره پیداش نیست و نمیدونم چیکار کنم
سولار تو فکر فرو رفت.باید بیخیال اون دوتا میشد و خودش یه فکری میکرد.
محض رضای خدا معلوم نیست که بلایی سره اون دختره عجیب اومده و تنها تلاش اونا برای پیدا کردنش تماس گرفتنه!!که البته اونم بی جواب میمونه

𝖳𝗈𝗎𝖼𝗁 𝗆𝖾 𝗉𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾Where stories live. Discover now