« ۱ »

84 35 9
                                    

۱۸ تا ۲۲ سالگی
این دوره مهم ترین سن برای هر آدمیه

توی این سال ها اکثر جوون ها در حال تحصیل در دانشگاه هستن اما به غیر از درس خوندن و دنبال کار مناسب گشتن اساسی ترین کاری که باید انجام بدن منتظر موندن برای پیدا شدن قدرت خاص خودشونه.

چشم‌های آدما قدرت خاصی داره که توی این چند سال خودشو نشون میده. بعضی ها زودتر و بعضی ها دیرتر.

قبل ۱۸ سالگی آرزو میکنی قدرت دل بخواهت رو داشته باشی و درموردش کلی رویا میبافی. آرزوت ممکنه برآورده بشه ممکن هم هست نشه. خیلی ها پیش دعا نویس میرن تا براشون جادو کنه و قدرتی که میخوان رو پیدا کنن.

« دیوانه » تنها کلمه‌ای که بکهیون به این جور افراد نسبت میده. مگه میشه با دعا و جادو قدرتتو عوض کنی! مثل این میمونه که یک زن حامله قبل تولد بچش بره دعا و جادو بگیره تا رنگ پوست و مو بچش اون چیزی باشه که میخواد.

این که پوستمون چه رنگی باشه ، موهامون چه شکلی باشه یا قدرت چشمامون چی باشه دست هیچ کس نیست. اینا چیزایی هستن که آدما تو به وجود اومدنشون دخالت ندارن.

اما خیال و آرزو که اشکالی نداره. بکهیون هم مثل همه یک آرزو داشت ؛ از چندین سال پیش تا الان که یک جوون ۱۹ ساله بود آرزو می‌کرد قدرت چشماش آتش باشه تا بتونه با نگاه کردن به هر چیزی و تمرکز روی اون یک جرقه کوچیک بزنه و آتیش درست کنه.
داشتن قدرت آتش جذاب نبود؟
اگه قدرتش یخ میشد هم راضی بود. می‌تونست آدمایی که دوست نداره رو به یخ تبدیل کنه، البته این قدرت خیلی کم دیده میشد و افراد زیادی نداشتنش. خیلی‌ها معتقد بودن کسایی که قدرت یخ رو دارن نفرین شده هستن و ازشون دوری میکردن.
بکهیون برخلاف همه فکر می‌کرد کسایی که قدرت آتش و یخ دارن آدمای خاص و افسانه‌ای هستن. خیلی دلش می‌خواست که اون هم جزو این دسته از افراد باشه.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

امروز خیلی بهش خوش گذشت. بک پسر شیطونی نبود اما از دیدن کارها و شیطونی های دوستش لذت می‌برد.

بهترین دوستش لوهان، تازه قدرتشو پیدا کرده بود. می‌تونست اجسام رو بدون دخالت دست حرکت بده، فقط کافی بود بهشون نگاه کنه و متمرکز بشه هنوز کنترلش براش سخت بود و به تمرین نیاز داشت.
سر یکی از کلاس‌ها با استاد جر و بحث کرد ؛ خیلی عصبانی بود انقدر که کنترلی روی خودش نداشت باعث شد همه وسایل استاد توی هوا پرواز کنن. مرد بیچاره بالا و پایین می‌پرید تا بتونه وسایلشو بگیره اما نتیجش جز محکم خوردن به میز و پخش شدن کف کلاس چیزی نبود. نصف کلاس از خنده پخش زمین بودن و نصف دیگه از ترس استاد و نمره‌هاشون داشتن خودشون رو کنترل می‌کردن. اخم‌های تو هم رفته استاد نشون می‌داد احتمالا از ناحیه کمر و باسن ناقص شده، نفسش بند اومده بود و تنها چیزی که تونست بگه خبر پایان کلاس بود.

Wreath eyesWhere stories live. Discover now