Dont let me down
با وارد شدن جیمین و تهیونگ، به شدت از جاش پرید و بلند شد
انقدر استرس داشت که دست و پاهاش به شدت میلرزید!
تهیونگ معلوم بود که اصلا حوصله نداره و بلافاصله بعد از ورودش رو صندلیش نشست
نگران زیرچشمی نگاهی به جیمین انداخت ولی اون خیلی عادی رفتار میکرد و اصلا نگاهشم نمیکرد .
خب ظاهرا جای نگرانی ای نبود ...البته فعلا!
بالاخره تمرین هارو شروع کردن
دیگه واقعا داشت خسته میشد هر روز تمرینا سخت تر میشن ولی با این حال بازم داشت نهایت تلاشش رو میکرد ...ولی برای چی؟چرا باید برای همچین زندگی ای تلاش میکرد؟
درسته اون یه زمانی رویای ایدل شدن رو داشت ولی...الان که همهی اینا یه بازیه چرا داشت براش می جنگید؟و در اخر، اگه کسی میفهمید دختره باز همه چیز بهم میریخت!
شاید با این کار فقط میخواست فکرشو از اتفاقات اخیر زندگیش دور کنه
تموم زندگی اون مثل یه بازی بود که خودش، به عنوان کاراکتر اصلی بازی هربار میباخت! ولی دیگه برای تلاش کردن و جبرانش زیادی دیر شده بود!
اون نه میتونست مرگ مادرشو برگردونه نه مرگ نارا و البته اتفاق قبل از مرگ نارارو!
با صدای اهنگ بالاخره دست از فکر کردن برداشت
نفس عمیقی کشید و کش و قوسی به بدنش داد
همونطور که میرقصید، نگاهی به تهیونگ که خیلی بی سر و صدا رو صندلی نشسته بود کرد و زیرلب غرید
" این شلغمو! حتی به خودش زحمت نمیده یه دور کونه لقشو از صندلی جدا کنه! حتما به خاطر سیلی ای که دیروز خورده ناراحته "
با یادآوری اون سیلی ریز خندید
یاداوری اون صحنه هم نگرانش میکرد و از یه طرفم دلش رو خنک میکرد
واقعا لازم داشت یه دور تهیونگ رو کتک بزنه!
بالاخره بعد از دو ساعت طاقت فرسا تمرینا تموم شد
جیمین بدون حرف از اتاق خارج شد و تهیونگ بالاخره چشم از زمین برداشت و بلند شد
نگاهی به جنی انداخت
"جیون دنبالم بیا "
با چشمای گرد به تهیونگ، خیره شد و اب دهنشو قورت داد
"تمومه! کارم تمومه!"
با استرس پشت سر تهیونگ وارد اتاقش شد
اب دهنشو صدادار قورت داد و به تهیونگ چشم دوخت
به پشتی صندلیش تکیه داد و تک نگاهی به جنی انداخت
"برو از آبدارخونه برام یخ و نایلون بگیر "
با بهت بهش نگاه کرد
"همین؟"
"اگه میخوای از بیرون برام هات چاکلت..."
"فکرشم نکن"
با عجله بیرون رفت و بعد از گرفتن یخ و نایلون به اتاقش برگشت و با تهیونگی که سرشو به دیوار تکیه داد بود و چشماشو بسته بود مواجه شد
رگ گردنش و سیب گلوش...به جرعت میتونست اعتراف کنه که تا به حال، همچین صحنه جذابی رو هیچ کجا ندیده بود!
سریع سرشو تکون داد تا از افکار منحرفانه اش خلاص شه
سرفه تصنعی کرد و کنارش ایستاد
تهیونگ سرشو پایین انداخت و به پشت گردنش اشاره کرد
"یخارو بزار اینجا "
با بهت به پشت گردنش خیره شد
پشت گردنش به شدت قرمز شده بود و رَد هر پنجتا انگشتش معلوم بود!
سعی کرد لرزش صداش رو مخی کنه و با عادیترین حالت پرسید
"شت! این..این چرا اینجوریه؟"
چند دقیقه سکوت کرد و بالاخره به حرف اومد
"یه دختره دیوونه این بلارو سرم اورد.."
اب دهنشو قورت داد و آروم یخارو رو کبودی گذاشت
"چ..چرا اینکارو کرد؟"
"آدمای دیوونه هر کاری میکنن! ولی میدونی...الان حس میکنم منم دیوونه شدم "
سوالی بهش نگاه کرد
"چطور مگه"
"شاید دیوونهگی یه ویروسه واگیر داره! "
به چشمای جنی خیره شد! خودش بود
اون چشمارو میتونست با ارایش تصور کنه که دقیقا مثل دختر نقابدار میشد! ولی امکان نداشت جنی حتی اخلاقشم دخترونه نبود و مهمتر از همه اون دختر از لحاظ جسمی از جیون بزرگتر دیده میشد!
ولی غرق شدنش تو چشمای جیون دقیقا مثل غرق شدنش تو چشمای دختر نقابدار بود!
دستشو رو دست جنی که رو گردنش بود گذاشت و تو یه حرکت جاشو باهاش عوض کرد و اینبار جنی رو کاناپه نیم خیز بود و تهیونگ روش خیمه زده بود!
با بهت و تعجب به تهیونگ چشم دوخت
دوباره قرار بود اون علایم غیر قابل تحملو تجربه کنه ولی اینبار عجیب بود...این بار، حتی احساس خفگی نمی کرد و از نزدیکیه پیش از حدش به تهیونگ تنها قلبش بود که تند تند ب سینه اش میکوبید!
"چ..چیکار میکنی؟"
باز اون نگاه! نگاه مظلومی که انگار میخواست با چشماش جنی رو زیر نگاهش ذوب کنه!
باید اعتراف میکرد که این نگاه تقریبا به نقطه ضعفش تبدیل شده بود! سعی کرد تهیونگ رو از خودش فاصله بده ولی حتی یک اینجم تکون نخورد
"تو ..."
تهیونگ رو حرفش پرید و بی مقدمه لب زد
"تو خیلی شبیه اون دیوونه ای..."
نگاهشو رو اجزای صورتش چرخوند و رو لباش متمرکز شد
اون لبا زیادی بوسیدنی به نظر میرسیدن و برای لب یه پسر زیادی قشنگ بودن به بینیش رسید بینی خوش فرم کوچولو و کیوتش و بعد چشماش...چشمایی که به راحتی میتونست تهیونگو تو دنیای خودش غرق کنه دقیقا مثل چشمای اون دیوونه ...!
"و شاید همین باعث شده که من دیوونه بشم! '
جنی با ترس دستشو رو سینه تهیونگ گذاشت و سعی کرد از خودش دورش کنه
"تو...تو واقعا حالت خوب..نیست!"
به خوبی میتونست ترس و استرس تو صورت جنی ببینه
ولی برای چی؟
چرا میترسید؟ مگه قرار بود باهاش کاری بکنه؟
"بزار تصور کنم اونم این صورتو داره "
سرشو بیشتر به جنی نزدیک کرد و به لباش خیره شد
"بزار این دردو که داره تو وجودم جوونه میزنه رو اروم کنم...حتی شده با دارویی که تاثیرشون فقط چند ثانیه اس!"
اروم چشماشو بست و لباشو نزدیک لبای جنی برد
حتی خودشم نمیدونست داره چیکار میکنه! نمیدونست چش شده و درد اصلیش چیه ولی حس میکرد جیون درمان همهی اون درداس...
فقط اگه یکم جلوتر می رفت میتونست به راحتی لبای جنی رو بین لباش اسیر کنه! ولی برای یه لحظه متوقف شد
اون داشت چیکار میکرد؟
میخواست یه پسرو ببوسه؟
یه پسر شانزده ساله چرا باید تاوان دل بیقرار اونو بده؟
کلافه صورتشو توهم کشیدم و سرشو کمی ازش دور کرد
"من چم شده؟دارم چیکار میکنم؟؟"
جنی که تا اونموقع به کل گیج و منگ بود به حرف اومد
"تهیونگ نیم...فکر کنم حالتون ز..زیاد خوب ن..نیست "
"نمیدونم چم شده "
اروم تهیونگ رو از خودش دور کرد و کنارش نشست
درسته چند لحظه پیش داشت اتفاق غیر قابل توصیفی پیش میومد، ولی با این حال باز جنی کنارش نشست. نمیتونست تهیونگ رو با اون حال تنها بزاره البته... نمیخواست!!
سعی کرد کمی از تهیونگ فاصله بگیره
" دیونگی...چه حسی داره؟"
پوزخندی زد و سرشو به دیوار تکیه داد
"حسی که خودم نمیتونم درکش کنم...حسی که خودت نمیدونی چه مرگته و چی میخوای...فقط میدونی بی قراری و قلبت نمیتونه آروم بگیره و تنها خود چیزی که باعثس شده میتونه دردشو تسکین کنه!"
"اوه..."
خواست حرفی بزنه که
با صدای نیکی از بیرون، از جاش بلند شد و تعظیمی کرد
"معذرت میخوام ولی باید برم تمرین کنم "
گفت و با عجله از اتاق خارج شد
YOU ARE READING
𝐃𝐎𝐍𝐓 𝐋𝐄𝐓 𝐌𝐄 𝐃𝐎𝐖𝐍
Romanceاین داستان زندگیه منه من کیم جنی دختر بزرگترین سهامدار ایتالیا طی یه شب زندگیم زیر و رو شد! مسخره اس! ولی انگار تموم دنیا دست به دست داده بود تا من اونو ملاقات کنم! حتی شده به عنوان یه پسر... وارد شدن به کمپانی بیگ هیت اونم به عنوان یه پسر کار هرکس...