"Part twenty"

47 2 4
                                    

-این پارت اسمات داره..اسماتم نه اسماااااات داره•-•-

{-متاسفم متاسفم متاسفم
میون گریه تکرار کرد و صورت سرد دخترو با دست های خونیش قاب گرفت.دختر لبخند بی جونی تحویلش داد
+گریه..نکن
-متاسفم..متاسفم..متاسفم
و دوباره به گفتن قطاره "متاسفم"ـاش ادامه داد.دختر خنده ارومی کرد،دستشو به سختی بالا اوارد و به گونه بیول کشید.
+نمیدونم...باید خوشحال باشم...اخرین کسی که میبینم...تویی؟
هق زد و رو به اون پرستاره بدبخت داد کشید:یکاری کننن!!!لطفا- خواهش میکنم یکاری کن نجاتش بده التماست میکنم یکاری بکنن!!!
شروع کرد به گریه کردن:لطفااا نجاتش بدههه
دختر به ارومی خندید.چشم های خیسشو به چشم های نیمه بازه دختر داد و به ارومی هق زد.
+واقعا؟
-من- من هیچکدوم از حرفامو...نه- واقعی نبودن لونا..لونا- من مجبور بودم
+تو...همیشه مجبوری...که دل بقیه رو...بشکنی؟
-خواهش میکنم!!
+چی...؟..که..ببخشمت..؟
-لونا-
+بیا..اینجا
با اشاره دختر به ارومی رو صورتش خم شد و اجازه داد اون،کناره گوشش زمزمه کنه.دست های لرزون دختر روی شونه هاش نشست.
+من...ارزو میکنم...هیچوقت...نتونی عاشق...بشی..که..هیچوقت نتونی...بهش برسی بیول...فقط چون...تو به من..اجازه اینکارو ندادی...منم میخوام...تو..فقط عذابشو بکشی..
چشم هاش گشاد شد،حالا اشک هاش خشک شده بود و قلبش به تندی می تپید.وقتی دست های دختر از شونه هاش پایین افتاد،وحشت زده عقب رفت و به پلک های بسته شدش نگاه کرد.
-نه نه نه نه نه..هی!!لونا!!!!
در حالی که گریه میکرد فریاد زد و بدن بی جون دخترو تکون داد.
-نه نه لطفا...لطفا اینکارو با من نکن..لونااا؟!!لونا من هنوزم دوستت دارم..لطفااا!!
زن پرستار کمرشو گرفت و اونو از تخت خونی دور کرد.نگاهش به اون مانیتور کوچیک،که حالا خط های صافی روش به نمایش در میومدن خشک شد.
+بیا..دیگه تموم شد
حتی وقتی زن دستشو کشید،نگاهش از مانیتور جدا نشد.زنو از خودش دور کرد ، نگاهشو از مانیتور و جسد بی جون دختره روی تخت گرفت و با قدم هایی لرزون از اورژانش خارج شد.
قلبش به تندی میزد و احساس میکرد همه چیز نسبت به خودش معکوسه! در حالی که نفس نفس میزد دستشو به دیوار زد تا جلوی سرگیجه و افتادنشو بگیره.
اب دهنشو قورت داد و از در رد شد.چهره نگران و متعجب هاسا ، سوکجین و اریک اولین چیزی بود که دید.تمام لباس هاش خونی بود،دست هاش و صورتش هم همینطور.انقدر گریه کرده بود تمام ریملش ریخته بود و مطمئن بود الان چشم هاش قرمز شده..
بهشون حق میداد اگه ازش میترسیدن.لب باز کرد تا حرفی بزنه اما صدایی از گلوش بیرون نیومد.اون سه نفر هنوزم وحشت زده نگاهش میکردن
بیول دیگه نمیتونست ادامه بده.به دیوار تکیه زد و به ارومی روی زمین نشست.حجم خیلی بزرگی از ناراحتی و غم احساس میکرد.همینطور خشم و تنفر..
تنفر از خودش برای ادمی که هست
خشم از اون ادمی که بیولو به اینجا کشیده بود
ناراحتی برای از دست دادن کسی که دوستش داشت
و غم برای زندگی از دست رفته اون دختر
+هی..این قیافش مشکوک میزنه!مونبیول چی شد؟!
بدون نگاه کردن به اریک سرشو پایین انداخت،حالا به تندی نفس نفس میزد.میتونست تیزی اون بغضو توی گلوش احساس کنه..گاهی لب هاش برای گریه کردن رو به پایین اویزون میشد اما انگار دیگه اشکی براش وجود نداشت
اریک وحشت زده بهش نگاه کرد و نالید:نه!!!
دویید و وارد اورژانس شد.با کشیده شدنش توسط فردی،وحشت زده سر بلند کرد.سوکجین،بلندش کرد و بیولو به دیوار کوبید.
+چیشده؟!!!هاا؟!!!
یقه لباس مونبیولو بین مشت گرفت و تو صورتش فریاد کشید:همش تقصیره توعهه!!چیشده؟!!بیول جواب بده چه کوفتی اتفاق افتاده؟!!!
ترسیده به چشم های عصبی سوکجین خیره شد.میتونست قسم بخوره هیچوقت اونو انقدر عصبی ندیده بود!لب هاش بی صدا تکون خورد اما بیول نمیتونست حرفی بزنه..
هیچ حرفی نداشت که بزنه!
هاسا به طرفشون اومد،دست های سوکجینو گرفت و اونو از مونبیول جدا کرد.سوکجین خشمگین نگاهشون کرد،باره دیگه یقه لباس مونبیولو گرفت و بهش توپید:هر فاکی که اتفاق میوفته فقط و فقط تقصیره توعه!مونبیول..فقط گمشو خونت و دیگه هیچوقت برنگرد!دیگه نمیخوام حتی یک ثانیه هم قیافتو ببینم!
از بیول جدا شد و اونم مثل اریک،وارد اورژانس شد.تبریک!! سوکجین تونست دوباره اشک های مونبیولو برگردونه.قطره اشکی از چشمش چکید.
هاسا نگاهش کرد.
+فقط برو خونه..و به مسیح دعا کن زودتر جونتو بگیره تا هم خودت راحت بشی..هم ماها!
با چشم های خیسش هاسارو بدرقه کرد.بغضشو به سختی قورت داد و لخ لخ کنان از بیمارستان بیرون رفت.اشک هاش پشت هم روی گونه هاش میریخت و حرف های لونا ، سوکجین و هاسا مثل قطار تو مغزش میچرخید!!
لرزش موبایلو تو جیبش احساس میکرد،اما رمقی برای حرکتی اضافه به جز راه رفتن نداشت.
از پله ها پایین رفت،مرد و زنی که جلوی بیمارستان ایستاده بودن،با دیدنش ترسیدن.که خب حقم داشتن... بیول شبیه قاتل های در حال برگشت از صحنه جرم شده بود!!
بی رمق راهشو کج کرد،حالا که از بیمارستان بیرون اومده بود سنگینی عجیب رو قلبش از بین رفته بود.الان بهتر شده بود..انقدری بهتر که میتونست بشینه و با بلند ترین صدای ممکن گریه کنه!
+بیول!!!
سر بلند کرد و نگاه گرفتشو به ماری داد.ماری با چشم های گرد شده نگاهش کرد،به طرفش دویید و سر و وضع خونالودشو از نظر گذروند
+چه بلایی سرت اومده؟!حالت خوبه؟زخمی شدی؟!!
قدمی به طرف ماری برداشت تا بهش نزدیک تر بشه،و بعد..انگار که زانوهاش بدون خواست خودش عمل کنن،تو بقل ماری افتاد.ماری وحشت زده روی زمین نشست و مونبیول و محکم بقل گرفت
+حالت خوبه؟!
-لونا..مرد
به سختی زمزمه کرد.گلوش خشک شده بود و بیول احساس میکرد نمیتونه حرف بزنه!فقط حجم زیادی اندوه احساس میکرد..به قدری زیاد که حتی نمیتونست اونو درک بکنه
چشم های ماری گشاد تر شد.وحشت زده پرسید:منظورت چیه؟!
-لونا..خودشو...کشت
+خدایا باورم نمیشه!!!
-بخاطره منه
دست هاشو دور کمر مونبیول انداخت و زمزمه کرد:نه نیست
در جوابش،سرشو رو شونه ماری گذاشت...ثانیه بعد صدای گریه های از ته دل بیول تو اون خیابون می پیچید.
تمام غم و ناراحتیشو با هق زدن تخلیه میکرد.ماری با دلسوزی سره مونبیولو تو گردنش فشرد و کمرشو نوازش کرد.
+گریه نکن
-من خیلی دوسش دارم نباید اینجوری بشههه همش تقصیره منه لونا بخاطر من مرد و حالا من هیچ دوستی ندارممم..اونا از من متنفرم خدایا من دیگه نمیخوام زنده بمونمم
پلک هاشو روی هم فشرد،بیولو از خودش جدا کرد و صورت خیسشو با دست هاش قاب گرفتم.هجی کرد:اون.خودشو.کشت.خودکشی یعنی خودت با دست های خودت جونتو بگیری!تو کجای اینکار بودی؟هوم؟تقصیره تو نبوده بیول تقصیره تو نبوده!!
تلاش کرد حرف بزنه اما هق های پشت سره همش این اجازه رو ازش میگرفت.ماری با ناراحتی گونشو نوازش کرد.
+فقط باید بخوابی..و اروم باشی

𝖳𝗈𝗎𝖼𝗁 𝗆𝖾 𝗉𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾Where stories live. Discover now