گذشت و گذشت و هرروز جیسونگ خوشبختی رو بیشتر میفهمید....
خوشبختی ای که مسببش مینهو بود...
فرشته ی عجیب، ولی دوست داشتنیش...____________________
:«هی هرزه!»
با شنیدن لقب همیشگی اما با اخم تازه ای سمت صدا برگشت...
ناگهان با ظاهر شدن قامت مردونه فرشته، لبخند محوی لباشو نقاشی کرد...
هیچ چیز عوض نشده بود، فقط حالا مینهو به زندگیش رنگ پاشیده و زیباش کرده بود...____________________
به ارومی غلطی روی تخت دونفره زد و به چهره زیبای فرشتش، که حالا به طور معجزه واری تبدیل به انسان شده بود، خیره شد...
اون هنوزم میترسید، از اینکه تنها بشه ترس داشت...
اما نمیتونست...
اون معتاد آغوش و بوی فرشته شده بود...
وابسته آرامش و امنیت کنارش...____________________
شاید حسی به فرشتش پیدا کرده بود...؟
____________________
با آرامش توی خیابون های روستا قدم میزد...
دیگه هراسی از آزار دیدن نداشت، چون حالا کسی جراتشو نداشت!____________________
دیگه تنها نبود...
____________________
بلند ترین و واقعی ترین خنده ها، شادترین و زیباترین خاطره های زندگیش تعلق گرفته بودن به مینهو...
فقط مینهو....____________________
با دیدن آبنبات آبی رنگی که مینهو براش گرفته بود، نگاه چشمای ذوق زدش رو به مینهو دوخت...
با گرفتن آبنبات و توی یک حرکت ناگهانی، خودشو توی بغل مینهو انداخت و بابلند شدن روی پنجه پاهاش، گونه پسر رو بوسید....
و درنهایت با خنده ذوق زده ای دور شد و فرشته بهت زده رو تنها گذاشت...____________________
فرشته اومد،
محافظ شد
همخونه شد
همدم شد
دوست شد
خانواده شد
و شاید عشق....؟
____________________توی آغوش مینهوی تکیه داده به درخت، نیمه درازکش شد و با کهکشان چشماش، کهکشان آسمون تاریک رو زیر و رو کرد و نگاه لبریز از پرستش مینهو رو، روی چهره زیباش ندید....
____________________
اوایل از فرشته ناراحت بود،
فکر میکرد مینهو میتونسته ولی مراقبش نبوده!
اما حالا، عاشقش بود....____________________
جیسونگ خوشحال ترین بود....
اون حالا معشوقه فرشتش بود!____________________
زیر آسمون تاریک شهر، روی پل چوبی روی رودخونه زیبایی، به همراه فرشتش قدم میزد...
نگاه شفافش که حالا سرشار از احساسات بود رو از رودخونه گرفت و زیرچشمی به دست بهم گره خوردشون نگاهی انداخت و بعد نگاهشو به فرشته دوخت...
با دیدن نیم رخ زیبا و نگاه خیره به آسمونش، چیزی مثل حجوم خون به گونه هاشو حس کرد و سریع نگاهشو گرفت...مینهویی که متوجه نگاه معشوقش شده بود، نگاهشو به جیسونگی داد که حالا با سر پایین افتاده به همراه، اخم، گونه های سرخ و غر غرهایی زیر لب درحال سرزنش کردن خودش بود
خنده کوتاهی به کیوتی پسرش کرد و طی یه حرکت ناگهانی جیسونگی که حالا از کارش بهت زده بود رو، بین بازوهاش اسیر کرد...
بعداز مدت نسبتا طولانی که برای مینهو خیلی کوتاه گذشت، به هوس دیدن چهره و چشیدن لبای پسرش، از بغل جیسونگ دل کند...
به آرومی دستاشو قاب صورت جیسوگی کرد که لبخند محو و خجلی لباشو پوشونده بود، بعد از پرستش تک تک اجزای صورتش، به آرومی جلو رفت و لبای پسرو با لباش لمس کرد...
میدونید حس بهشت چطوریه؟
این دقیقا حس مینهو بود....کمی لب های پسرش که به نظرش طعمی هزار بار خوشمزه تر از عسل های بهشت رو میداد چشید و با کمی فاصله گرفتن از جیسونگی که با نگاهی خمار بهش چشم دوخته بود، خیره شد....
لبخند محوی زد و دوباره برای چشیدن لب ها اقدام کرد، قبل برخورد لب هاش به لب های پسری که حالا پلکاشو روی هم گذاشته و کمی لباشو غنچه کرده بود، نگه داشت و زمزمه وار بزرگترین حقیقتش رو زمزمه کرد:« دوستت دارم....حتی بیشتر از تمام کهکشان....»
و لب هاشو به لبای پسر پیوند داد....
____________________
:«مینهو...»
:«جاان مینهو؟»
:«به اندازه هزااااااارااان کهکشان و حتی بیشتر عاشقتم...»
:«میدونستی مینهو تورو بیشتر چیزی که فکر میکنی دوست داره؟ چون کهکشانی که میگی ذره ای نیست در مقابل کهکشان چشمات که ذره به ذره وجودم میپرستش... :) »
.
.
.
.
.
××××××××
اینم پارت آخر....
فقط دوستش داشته باشین...:)🤍
ESTÁS LEYENDO
𝒎𝒚 𝒈𝒖𝒂𝒓𝒅𝒊𝒂𝒏...𝒎𝒊𝒏𝒔𝒖𝒏𝒈•
Historia Corta𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝒎𝒊𝒏𝒔𝒖𝒏𝒈• 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: 𝒅𝒓𝒂𝒎𝒂, 𝒂𝒏𝒈𝒔𝒕, 𝒅𝒂𝒓𝒌• ✪هپی اند ✔︎پایان یافته☻︎ ___________________ :«من تنها و خستم، من دارم میمیرم.... و فقط تو میتونی نجاتم بدی....» ___________________