"شوهرای مورد علاقهی من چطورن؟"
سولجی به محض اینکه پاشو توی خونهی نامجون و تهیونگ گذاشت پرسید."ما که ازدواج نکردیم."
نامجون با لبخند سرشو تکون داد.تهیونگ گفت: "هنوز."
نامجون با لبخند تکرار کرد: "هنوز."
این زوج قصد ازدواج کردن داشتن. چند وقت پیش موقع یکی از مکالمه هاشون بحثش پیش اومد. تهیونگ از نامجون پرسید که آیا برنامه ای برای ازدواج داره؟ و نامجون جواب داده بود آره.
و همین. تموم شد رفت.
کمی بعد تهیونگ رفت دوش بگیره و نامجون و سولجی رو باهم تنها گذاشت.
سولجی پرسید: "تا حالا راجب سرپرستی باهم صحبت کردین؟"
"س- سرپرستی؟ نه. نه هنوز."
"ولی علاقه ای دارید؟"
نامجون سر تکون داد: "ولی بخاطر کارم همیشه سرم شلوغه. دیگه حتی واسه تهیونگم وقت ندارم."
سولجی دستشو روی شونهی نامجون گذاشت.
"اشکال نداره. هنوز که ازدواج نکردید."نامجون اعتراف کرد: "میخوام ازش خواستگاری کنم. ولی نمیدونم چجوری؟"
"معلومه دیگه، میشینی روی زانوت، یه حلقه در میاری بعدش میپرسی- "
"میگم... میخوام یه جور خاصی خواستگاری کنم."
سولجی خندید: "چه کیوت."
***
"واسه شام چی بخوریم؟"
همین که وارد فروشگاه شدن هوسوک از یونگی پرسید."همم من هوس غذای سرخ کردنی کردم."
هوسوک سر تکون داد. وقتی سرشو به طرف دیگهای چرخوند یه زن آشنایی رو دید که داشت با یه مرد آشنا صحبت میکرد. به نخ قرمزی که به هم متصلشون کرده بود نگاه کرد.
"م- مامان؟" هوسوک به مامانش و اکس چند سال پیشش خیره شد. اون مرد با همهی پارتنرایی که مادرش تا به حال داشت فرق میکرد. اون نه تنها به مادرش، بلکه به خود هوسوک هم علاقه داشت. به تموم چیزایی که دوست داره. به چیزی که میخواد در آینده بشه.
اون کسی بود که با هوسوک مثل یه پدر واقعی رفتار میکرد. خیلی تعجب کرد از اینکه بعد این همه مدت اونو میدید. اما چیزی که بیشتر از هرچی باعث تعجبش شده بود این بود که یه نخ قرمز اونارو به هم متصل کرده بود.وقتی مامان هوسوک اون رو دید باهاش صحبت کرد: "اوه هوسوک! موقع خرید کردن یهویی اتفاقی سوجون رو دیدم. سوجون رو یادت میاد؟"
هوسوک درحالی که هنوز به نخ خیره نگاه میکرد سرشو تکون داد.
مادرش هم نخ هوسوک رو دیده بود و فهمیده بود که اونم سولمیتشو دیده. حالا سوال اصلی این بود اونا باهم قرار میذارن یا نه؟
"سلام بچه جون. خیلی وقته همو ندیدیم."
"بله."
"چند سالت شده؟"
"بیست و پنج."
"یا ایزد منان! دیگه بزرگسال شدی. احساس پیری میکنم."
مامان هوسوک خندید. از اون مدل خندهها که فقط وقتی با سوجون بود پدیدار میشد. از خودش پرسید اصلا برای چی ازش جدا شد و یادش اومد چرا. همش بخاطر ناراحتی و کمبود اعتماد بنفس خودش بود. به همین خاطر کارشون به جدایی کشیده شده بود. اما سرنوشت اون ها رو دوباره پیش هم برگردونده بود.
هوسوک پرسید: "خب... الان شما با همید؟"
هردو مثل نوجوونا سرخ شدن. "آه، هاها نه."
"خودت چی؟" سوجون پرسید: "کسی رو پیدا کردی؟"
ذهن هوسوک سریع به سمت یونگی رفت. لبخندی زد و گفت: "آره."
"واقعا؟ کی؟"
"یونگی."
مادر هوسوک پرسید: "تو داری با یکی قرار میذاری؟ از کی؟؟"
هوسوک سرخ شد: "خب... هنوز رسمیش نکردیم."
"قرار شد بری شیر بگیری... انگار یکی حواسش پرت شده!"
صدای یونگی از پشت سر هوسوک شنیده شد."اوه!" هوسوک بازوی یونگی رو گرفت و اون رو نزدیک خودش کشید. "مامان، سوجون، با یونگی آشنا شید. همون شخص خاص!"
یونگی قرمز شد: "مامان؟ شخص خا-؟ هوسوک قضیه چیه؟"
"دارم به مامانم و دوس- سوجون معرفیت میکنم."
"خوشبختم." یونگی با خجالت گفت.
"هوسوک..." مادر هوسوک گفت: "بهم نگفته بودی انقدر خوش قیافس!"
"مامان!" هوسوک ناله کرد و یونگی خندش گرفت.
"ممنونم خانم جانگ!"
زن به نخ قرمزی که مچ اون دو رو به هم وصل کرده بود نگاه کرد و گفت: "میتونی بهم بگی مامان."
"مامان!!!" هوسوک دوباره ناله کرد.
***
وقتی به خونه برگشتن هردو روی کاناپه ولو شدن. یونگی بین پاهای هوسوک جا خوش کرد و سرشو روی سینش گذاشت. هردو درحالی که از وجود همدیگه سپاس گزار بودن مدتی در اون حالت موندن.
"پس این کاریه که زوجا میکنن؟"
یونگی پرسید."منظورت چیه؟"
"بغل کردن هم."
هوسوک اخم کرد. یونگی رو به خودش نزدیکتر کرد و دست و پاهاشو آهسته دورش پیچید.
"من بهتر از اون باهات رفتار میکنم."
هوسوک بهش قول داد. که البته بیشتر شبیه یه جملهی معمولی بود؛ ولی با این حال قرار بود به حرفش عمل کنه.
YOU ARE READING
Fate (Sope)
Fantasy🔹️persian translation🔹️ خانوادهی هوسوک با بقیه متفاوت بودن. اونا میتونستن نخ های قرمز سرنوشت که دو نفرو به هم متصل میکنن و اون هارو یه روز به هم میرسونن رو ببینن. از زمان های دور این قدرت بهشون داده شده بود که دو نفر رو به هم برسونن و اسمش رو...