27|The past

225 71 14
                                    

یه زمان خیلی خیلی خیلی دور...

آیرین شروع قضیه نخ‌های قرمز سرنوشت بود. اون موهبتی داشت که میتونست به وسیله اون نخی که آدم‌ها رو به هم وصل کنه رو ببینه. نه فقط برای بقیه بلکه برای خودش هم می‌تونست ببینه. اون نامیرا بود و هرگز پیر نمی‌شد. صدها سال زندگی کرده و خیلی‌ها به اشتباه اون رو خدا می‌دونن.

ولی نه، اون خدا نیست، فقط نامیراست.

فکر می‌کرد که با بقیه فرق داره. برای مدت زیادی اینطور فکر می‌کرد، تا وقتی که کسی رو ملاقات کرد. دختری به نام سولگی.

اونم مثل آیرین بود.

سولگی هم میتونست نخ ها رو ببینه. همچنین نخی که اون دو رو به هم متصل کرده بود. تنها تفاوتشون این بود که سولگی نامیرا نبود. ولی این موضوع در علاقه اونها به هم تاثیری ایجاد نکرده بود.

"نگاه کن!" سولگی به بازوی آیرین چسبید و به دو نفر که تازه به هم بر خورده بودن اشاره کرد.

"آخ، خیلی متاسفم!" پسر دستشو دراز کرد تا دختر بگیردش. دختر هم این کارو کرد. سولگی و آیرین نخی که بین اون دو وصل میشد رو تماشا کردند.

"عشق در نگاه اول!" آیرین لبخند زد.
"درست مثل ما آیرین."

"ما کیوت تریم!"

***

"تو چیکار کردی؟؟" آیرین سر سولگی داد زد.
"چطور تونستی همچین چیزی رو بدی به کس دیگه؟"

"دستمو گذاشتم روی سرش و قدرتم رو بهش بخشیدم."

"منظورم اون نیست!" آیرین فریاد زد.
"توانایی دیدن سولمیت ها، اون یه موهبت خاص بود که فقط ما داشتیم!"
سولگی صورتشو با دستاش قاب کرد:
"اون تنها چیزی نبود که داشتیم."

آیرین عقب رفت. توی تمام زندگیش هرگز کسی رو مثل خودش ندیده بود. کسی که بتونه چیزی به این فوق العادگی رو ببینه. اما سولگی اونو به راحتی به یکی دیگه داد انگار که اصلا چیز مهمی نبود.

"به کی دادیش؟"

"به دوستم جانگ وی این. میخواست بدونه سولمیتش کیه و من- "

"همینطوری دادیش به یکی دیگه؟؟ اصلا باورم نمیشه."

"فقط میخواست سولمیتشو ببینه." سولگی اخم کرد.

آیرین یهویی از جاش بلند شد و از در بیرون رفت

***

وی این به تنهایی در کوچه قدم می زد که صدای قدم زدن کسی رو از پشت سرش شنید. وقتی برگشت زنی رو دید که خیلی زیبا بود اما به نظر عصبانی میومد. عصبانی از دست اون.

"قدرتی که تو داری... با از خود گذشتگی اما به دلیلی خودخواهانه بهت بخشیده شده."

"ببخشید؟ شما کی هستید؟"

Fate (Sope)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang