19|Silent night

387 127 12
                                    

شب ساکتی در سئول، کره‌ی جنوبی برقرار بود. آسمون سیاه با نور ستاره ها روشن شده بود، و نور مهتاب از میون پرده های اتاق نامجون به داخل می‌تابید. چشم هاش بسته بود اما نخوابیده بود. با این حال نزدیک بود خوابش ببره. یه صدای دینگ یهویی باعث شد چمشاش کاملا باز بشه. به گوشیش نگاه کرد و دید پیامی از tiger🐯 داره. قبل از باز کردن پیام چند لحظه به صفحه خیره شد.

: Tigher🐯
"سلام! ببخشید که زودتر پیاماتو ندیدم."

درحالی که نامجون متن پیام تهیونگ رو با صدای خودش تصور می‌کرد خندش گرفت. وقتی متن رو دوباره خوند لبخند پهن و چالداری روی صورتش نشست. حالا نوبت اون بود که جواب بده.

نامجون:
"عیبی نداره! فقط می‌خواستم حالتو بپرسم."

Tiger🐯:
"خب من خوبم. تو چطور؟"

نامجون:
"قبل ازینکه جوابمو بدی حوصلم سر رفته بود."

تهیونگ با خوندن پیام سرخ شد.
***

ساعت ۳ نیمه شب بود که خانم مین از خواب عمیقش بیدار شد. خیلی عجیب بود. خیلی یهویی از خواب پریده بود. کمی بعد متوجه شد که بخاطر رعد و برق بوده.
یک دفعه پاهاش خود به خود حرکت کردن و اونو به سمت راه پله بردن. ذهنش خالی بود اما می‌دونست چیکار داشت می‌کرد.‌ احساس وحشت و سردرگمی بی اندازه‌ای داشت.

چه مرگمه؟ دارم چیکار می‌کنم؟ نمی‌تونم حرکت کنم!

یک دفعه همه چیز اطرافش تغییر کرد...
خودش رو توی خونه‌ی قدیمیش دید. خونه‌ی زمان بچگی یونگی. توی اتاق قدیمیش. اتاق تاریک بود. فقط زمانی که صالقه می‌زد روشن می‌شد. از اون یکی اتاق صدای گریه می‌شنید. گریه ها براش آشنا بودن. کنجکاوی باعث شد به دنبال صدای گریه ها بره.

هنگامی که از کنار آیینه‌ی شکسته عبور کرد، متوجه انعکاسی که خودش رو نزدیکای ۲۵ سالگیش نشون می‌داد نشد. درحالی که صدای گریه رو دنبال می‌کرد به اطراف خونه‌ی قدیمی نگاه کرد و خاطرات زیادی رو به یاد آورد.
مخصوصا خاطرات بد...

وقتی به چارچوب در اتاق بچگی یونگی رسید، چشم هاش گرد شد. پسر کوچولو وسط اتاقش ایستاده بود و از چشم هاش اشک می‌بارید. همین که دیدش به سمتش دوید و گفت: "مامانی!"

بازوهاش بی اراده باز شدن و پسر رو در آغوش گرمی کشیدن. بدن پسر سرد بود. دست هایی که دور گردن مادرش حلقه کرده بود هم همینطور. محکم بغلش کرده بود. وقتی عقب رفت یونگی بزرگ تر رو جلوش ملاقات کرد. با دیدنش قلبش شکست. صورتش غمگین بود. چشم هاش تاریک و بی روح بود. هیچ شبیه چیزی که قبلا دیده بود نبود. یونگی هیچ وقت این شکلی نبود.
اون همیشه براش مثل یه گربه کوچولو بود. با همون برق کوچیک توی چشمای مثلثی شکلش.

Fate (Sope)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang