"7"

192 40 19
                                    

خسته از عشق بازی چندساعتشون توی بغل هم دراز کشیده بودن و هیچکدوم قصد بهم ریختن این سکوت رو نداشتن
نامجون انگشتاش رو نوازش وار روی پوست برهنه ی جین می‌کشید و اون هم از حس خوبی که می‌گرفت فقط می تونست ناله های کوچیکی رو از بین لباش رها کنه
ذهن هردو مشغول بود یکی با فکر گذشته و دیگری با فکر آینده
اینده ای نامعلوم که می‌ترسوند...

نامجون اروم جین رو صدا زد و تونست در جوابش هوم کوچیک و خسته ای بشنوه

_ یادت میاد وقتی بابا فهمید عاشقتم چیکار کرد؟

نمیدونست چرا باید بعد اون عشق بازی فوق العاده ای که داشتن،الان و تو این لحظه ای که هردو از تن و نفس های هم ارامش میگیرن،نامجون همچین بحثی رو باز کنه
سرش رو از گودی گردن نامجون دراورد و به چشم هایی که بخاطر تاریکی اتاق برق میزد خیره شد

«چرا همچین چیزی رو بعد این همه مدت به زبون میاری؟»

اه خسته ای از گلوش خارج شد و ایندفعه نامجون بود که سعی میکرد سرش رو توی گردن جین فرو ببره و عطر مخصوص همسرش رو استشمام کنه.

_دلیلی نداره...فقط یاده گذشته ی سختی که داشتیم افتادم...الان بودن تو توی بغلم مثل یک معجزه ای میمونه که هیچ وقت باورم نمیشد

موهای پرپشت و نرم همسرش رو نوازش کرد و سعی کرد از فکر گذشته ی تلخشون درش بیاره.خوب میدونست دلیل بیان کردن همچین چیزی اونم توی وضعیتی که الان هستن چیه
گردن خوش عطرش رو بوسید و توی گوشش نجوا کرد: «دیگه یاد همچین چیزی نیفت جون...اون روزها گذشت.میدونی اون اتفاق مال چند سال پیشه؟اون مردک تا الان فسیل شده»

به دنبال حرفش خنده ی اروم نامجون رو شنید و هرم نفس هاش روی گردنش بیشتر شد.

نامجون از بغل جین دراومد و اینبار دست هاش مسیر صورت بی نقص تا گردن بلوری همسرش رو طی میکرد...
خم شد و بوسه ی کوچیکی روی لب هاش گذاشت و همون جا لب زد

_ من هیچوقت از یادم نمیره اون پیرمرد فقط بخاطر اینکه فهمیده بود عاشقتم داشت جلوی چشمام بهت تجاوز میکرد

دستش رو برداشت و جین رو کشید تو بغلش تا بخوابن.
بعداز صحبت تقریبا ناخوشی که داشتن بهترین کار خوابیدن بود تا اروم بشن.

*******************

هردو خسته از تمرین و مبارزه ای که باهم داشتن از رینگ پایین اومدن و به سمت بطری های اب گوشه سالن رفتن تا نفسی تازه کنند.
هر روز مبارزه کردن و تلاش سخت بود ولی وقتی هدفی داری تا براش بجنگی این سختی ها، هزار برابر بدتر و سخت تره

بطری اب یخ رو برداشت و اب رو از بالا روی سرش ریخت.به جای قلبش این مغزش بود که محکم میزد و باعث میشد نتونه حتی درست نفس بکشه.
اروم روی زمین نشستن به دیوار های سرد سالن تکیه دادن.

DERSCHÖPFERWhere stories live. Discover now