"5"

247 46 41
                                    

با رفتن اعضا به بیرون از جاش بلند شد و سعی کرد نزدیک در بشه تا بفهمه پدرش چرا اینجاست.

اون پسر به حدی استرس داشت که یادش رفته بود انباری با ساختمون عمارت فاصلهٔ زیادی داره و نمیشه چیزی رو فهمید.
ولی با این حال کوک زیادی استرس داشت و کلافه بود و نمیتونست به چیز منطقی فکرکنه.

ناامید از تلاش هاش برگشت و ایندفعه برخلاف خواسته ی تهیونگ شروع کرد به گشتن داخل زیرزمینی که حتی با وجود چراغ های روشنش هم خوف و ترس بدی به جون افراد مینداخت

**********************
(تهیونگ)

طبق انتظاری که داشتم جاسوس ها اخبار رو دقیق به دست جئون رسونده بودن که اون الان اینجا در مقابلم نشسته بود. این مرد اصلا من رو نمی‌شناسه شاید اگه فقط یکبار از اون محافظ های غول پیکرش استفاده میکرد و می‌داد تا اطلاعاتش رو به دست بیارن الان مقابلم نبود بلکه می‌رفت و جایی قایم می‌شد.

«خب جناب جئون میخواید بگید چرا اومدید اینجا؟»

مرد تک سرفه ی مصلحتی کرد و برخلاف لبخند فیک روی لبش با گستاخی تو چشام ذل زد

«مستر کیم اومدم بگم معامله رو فسخ می‌کنم و می‌خوام پسرم رو پس بگیرم»

تکخندی از عصبانیت زدم و به جلو خم شدم.

«من چیزی رو که گرفتم پس نمیدم نکنه اینو نمی‌دونید؟معامله انجام شده و پسرتون الان جزوی از دارایی منه پس باید بگم بیخودی اومدید»

اینبار به جلو خم شد و مقابل دیدگانم، انگشتش رو برای تهدید بالا برد و داد زد:

«جناب کیم من پسرم رو بهت نفروختم تا زجرش بدی و بندازیش تو زیرزمین خونت، همین الان پسرم رو می‌خوام»

یونگی اجازه حرف زدن بهم نداد و خودش جواب داد:

«تو که به فکر پسرت بودی چرا پس فروختی؟ با بده بستون اشتباهی گرفتی مارو؟»

«دلیلی نمیبینم به شما توضیح بدم من معامله رو فسخ میکنم و پسرم رو میخوام»

پسرشو میخواد؟ باشه همین الان....

داد زدم و یوهان،محافظ شخصی خودم رو صدا زدم

«اوکی... یوهان»

_بله ارباب کاری داشتین

«برو برام جوجه جئونمون رو بیار»

سریع تعظیمی کرد و رفت

_پس یعنی پسرم رو پسش میدید درسته؟

لبخندی گوشهٔ لبم نشست و اروم و با آرامش جواب دادم:
«اره البته من درکتون میکنم بلاخره شما یک پدرید»

نیشخندی زد و پاشو روی پای دیگش انداخت و راحت رو مبل لم داد
_خوبه

خوبه البته که خوبه...

DERSCHÖPFERحيث تعيش القصص. اكتشف الآن