"8"

187 34 7
                                    

گاهی خیال می‌کنم تمام دردهای گذشته و حال و آینده‌ات در من حلول می‌کنند.
طوری که من، "تو" می‌شوم و به جایت درد می‌کشم.
طوری که من و عشقم، گوشه‌ای از جیب پاره‌ی پیراهنت جای می‌گیریم، فقط به امید تماشای لحظه‌ای هر چند کوتاه از لبخند زدنت.

اما امید و ترس در کنار هم زیبایی ندارد.

و در آخر پارگی جیبت، بند دلم را پاره می‌کند.
بگو که اگر عشقم در جیبت ماند و خودم سقوط کردم، برای پیدا کردنم می‌آیی.

دو روز از اقامتشون توی مسکو می‌گذشت و حالا برای تهیونگ و کوک شب سوم با هیجان بیشتری داشت سپری میشد.
کوک بدون هیچ پوششی روی تخت دراز کشیده بود و پاهای کشیده و اندام فوق العاده خاصش رو برای مردی که چندین سال ارزوش رو داشت به نمایش گذاشته بود.

تهیونگ بدون اینکه خبر داشته باشه از پله های اون عمارت باشکوه بالا میرفت تا امشب هم معشوقش رو در بغل بگیره و بخوابه ... با رسیدن به در اتاق، بازش کرد و پشت سرش بست، با برگشتنش به سمت تخت دهنش از تعجب باز موند و مطمعن بود قلب یک ضربان رو جا انداخت.

اون پسر روی تخت اون هم درحالی که اینطور مشتاقانه بهش خیره شده باعث میشد هورمون هاش بخوان از خواب زمستانی بیدار بشن.

_ اوه کوک ... ت ... تو داری چ ... چیکار می‌کنی

بلاخره اون پسر با بدنی بلوری از تخت پایین اومد و به سمت مردش قدم گذاشت، دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد و با لحن خماری گفت

«امشب رو باهام همراه میشی خالق من؟»

اوه خالق...
سه سال پیش قبل ترک کردنش هم اینطور صداش میزد
کلمه ای که باعث میشد تهیونگ کنترلش رو به کل از دست بده و بخواد همونجا اون بیبی عضله ای رو بفاک بده

بوسه ای رو لب های کوک گذاشت و همونطور به سمت تخت بردش، اروم طوری که مطمعن بشه پسرش خم به ابرو نیاره گذاشتش روی تخت و پیشونی غیرقانونی اش رو بوسید

«اوه احساس تازه عروس ها بهم دست داد»

کوک با خنده گفت و درجوابش تهیونگ هم خنده ی کوتاهی کرد

_من امشب مخلوق خودم رو به بستر خودم اوردم، زیبا و دست نیافتی ولی فقط متعلق به من ... متعلق به خالق خودش

بوسه ای روی گردن خوش تراشش کاشت و موهای نرم و مخملی پسرکش رو نوازش کرد

_امشب بعد سه سال سال دوباره مال من میشی و این دفعه برخلاف سری پیش به هیچ وجه حق نداری صدای خوشگلتو ازم بگیری

منتظر تایید کوک نموند و بلافاصله به گردن شیری پسر حمله کرد، هرچقدر میتونست گزید و با تمام توانش بوسید مثل عاشقی که به سراب دروغین جلوی چشماش چنگ میزنه

DERSCHÖPFERWhere stories live. Discover now