Part 18

183 24 0
                                    

هجوم احساسات ضد و نقیض به قلب و مغز ادم میتونه اشوبی به پا کنه که اروم کردنش کار اسونی نیست...

اینکه نتونی از احساساتت استفاده کنی..

اینکه ندونی الان موقع کدوم یکیه پر از ابهامه نه؟

خوشحالی...

ناراحتی..

غم چندین ساله...

یاداوری صداها...

کینه..

دلخوری...

دلتنگی...

شوق...

کدومشون باید قلب خالی جیمین رو پر میکردن...

شاید برای هر کسی اتفاق نیوفته که پدرتو بعد از شونزده سال... درست بعد از شونزده سال ببینی...

چه واکنشی باید نشون داد؟

به پدری که توو هفت سالگی پسرشو ترک میکنه و بعد با فکر اینکه مرده هیچ سراغی ازش نمیگیره؟

مگه میشه.. مگه میشه مرگ پسر خودشو اینقدر راحت بپذیره..

اهی کشید و نگاهی به جونگکوک کرد که روی یه میز دیگه با فاصله کنار تهیونگ نشسته بود و با لبخند نگاهش میکرد..

ارزو میکرد که کاش این لبخند پهن و برق نگاهش راهنماییش کنه..

برای اینکه چه واکنشی داشته باشه ولی نه..

فقط مثل همیشه پر از انرژی بود...

نفس عمیقی کشید و نگاهی به مرد روبروش انداخت...

مردی که از وقتی روبروش نشسته بود چشماش پر بود و با لبخند نگاهش میکرد...

مردی که...

بیخیال ادامه ی افکارش شد... فقط به قهوه ی روبروش خیره شد ولی هنوزم نمیدونست باید چی بگه...

با صداش سرشو بالا اورد و نگاهش کرد...

صداش همون صدای توی خاطراتش بود...

_: نمیتونم بگم چقدر خوشحالم که میبینمت...

نگاهش همون نگاه مهربون بود...

همون نگاهی که اخرین بار دید...

نم دار و مهربون...

اونقدر نگاه و لحنش مهربون بود که همه ی پدرانه هاش بهش یاداوری بشه...

همه ی اون بازی های بچگی..

همه ی اون گردش های دو نفره...

همه ی اون عشقی که بهش داشت...

تپش قلبش بیشتر شد...

بغضی که سالها به خاطر نبودنش و ندیدنش نگه داشته بود...

بغضی که جلوشو گرفته بود تا نشکنه و اشکی روی گونه ش سرازیر نشه داشت اذیتش میکرد...

قورت دادنش سخت شده بود...

"ISOLATION" |KOOKMIN|Where stories live. Discover now