صدای بوق اِشغال تو سرم میپیچه ولی گوشیو از کنار گوشم پایین نمیارم. چی شنیده بودم؟ خواب بودم مگه نه؟ شایدم همون دروغ سیزده مسخرهشونه. وایسا ببینم.. امروز نه اپریله نه ۱۳م..
ضربان قلبم به شکل مسخرهای بالا رفته بود.
به خودم میام و گوشیو تو جیبم میبرم و سریع میرم سمت موتورم. بدون معطلی سوار میشم و روشنش میکنم و با سرعت سمت اون آدرسی که بهم داده بود میرونم.صدای لعنتیش تو گوشم میپیچید.
«تا وقتی برمیگردم کار احمقانهای انجام نده»
پوزخندی تو دلم میزنم. زیر لب اروم میگم:
_چطور میتونم؟ داری همهی حماقتا رو با خودت میبری...
آب دهنمو قورت میدم تا اون غدهی سنگینی که تو گلوم شکل گرفته بود از بین بره ولی مگه میشد؟؟
«همه چی درست میشه باکی»
خندهم میگیره و چندبار پلک میزنم تا تاری دیدمو کم کنم. دندونامو رو هم فشار میدم و سرعتمو بیشتر میکنم .باد سرد بی رحمانه به صورتم سیلی میزد. حتی یادم رفته بود سوییشرتمو بردارم و الان با یه دورس مشکی وسط زمستون اونم ساعت ۸ شب زدم بیرون. بخاطر چی؟؟ یه تماس مزخرف که حتی نمیدونم شوخیه یا نه. کامان دیگه همه فهمیدن وقتی اسمش میاد کنترل احساساتمو از دست میدم.
همه
به جز خودش...
«تا اخر خط باهاتم..»
اخمام تو هم میرن. تو بهم قول داده بودی ولی زدی زیرش. بیخیال همه چی شدی تا برگردی و با عشقت زندگی کنی. به اون یه رقص بدهکار بودی ولی به من آخر خطو...نگاهم سمت تابلو کشیده میشه که با دیدن کلمههاش «شت» بلندی میگم. اینقدر ذهنم درگیر بود که کاملا فراموش کرده بودم کجا میخوام برم. اخم میکنم تا بتونم تمرکز کنم و با دیدن یه فرعی میپیچم داخلش.
از وقتی رفته بود مجبور شدم تنهایی با زندگیم تو این دنیای جدید کنار بیام... که خب.. سختترین کار ممکن بود. دنیای مدرن و تکنولوژی و در کنارش کابوسای هرشب و سردردای وحشتناکی که گاه و بی گاه سراغم میومدن، «تنهایی» و «جهنم شخصی» که واسه خودم ساخته بودم. نه.. باهاشون کنار نیومدم... ولی خب حداقل انقدر تو این خیابونا موتور سواری کردم که بتونم مسیرمو پیدا کنم.
دوباره یاد اون تماس میفتم و دوباره بدنم یخ میزنه. اگه راست گفته باشه چی؟ اگه واقعا برگشته باشه؟ ولی اگه برگشته چرا خودشو نشون نداده؟ چرا چیزی بهم نگفته؟ یعنی نمیخواد بمونه؟ قراره باز برگرده پیش «عشق زندگیش»؟
اینقدر این سوالا دور سرم میپیچیدن که نفهمیدم کی رسیدم به اون آدرس. نگاهی به اسم کوچه میکنم تا مطمئن شم درست اومدم.. هرچند نیازی نبود. من این منطقه رو حفظم. بارها تو همین کوچه ها از زیر مشت و لگد قلدرا بیرون کشیدمش. بارها باهم این خیابونا رو متر کردیم. با اینکه کلی تغییر کرده بود ولی هنوزم میتونستم خونه قدیمیمو پیدا کنم.موتورو پارک میکنم و پیاده میشم. دور خودم میچرخم و خونه هارو نگاه میکنم. استرس و نگرانیم چندبرابر شده بود و در کنارش عصبانیم بودم. از خودم... از اون... از همه چی. نفس عمیقی میکشم و فکمو یکم منقبض میکنم تا خودمو آروم کنم. نگاهمو به پلاکا میدم و دنبال اون شماره میگردم که بالاخره پیداش میکنم. با دیدن اون ساختمون سه طبقه قدیمی ابروهام بالا میرن. شرط میبندم متروکه بود...
جنگ بزرگی درونم شکل گرفته بود.. بین امید و ناامیدی، علاقه و تاسف، خشم و اضطراب. و مطمئن بودم تا خودمو به طبقه سوم نرسونم پیروز این جنگا مشخص نمیشه.
ریسک زنگ زدنو نمیکنم و یه راست سمت پلههای اضطراری میرم. دوتا پله بالا میرم که وایمیسم...
یه حس جدید درونم شکل گرفته بود... دودلی...
نگاهمو به بالای پلهها میرم. برم؟ اگه اونجا نباشه چی؟ اگه باشه ولی نخواد منو ببینه چی؟ اگه رفته باشه...
ولی اگه نرم جواب هیچکدوم از سوالامو نمیگیرم. سوالایی که ماه هاست وقتی تو آینه نگاه میکنم از خودم میپرسم ولی اونی که جوابشونو میدونه من نیستم.سرمو به دو طرف تکون میدم و پلهها رو دوتا یکی بالا میرم و گاهی با گرفتن نردهها بالا میپرم تا خودمو زودتر برسونم. از دو طبقه رد میشم و از پاگرد میگذرم. فقط هفت پله بین من و اون در آهنی خاکستری رنگ فاصله بود. پاهام انگار چسبیده بودن به زمین و نمیتونستم تکون بخورم. دستام عرق کرده بودن و قلبم بدون توجه به گنجایش سینم محکم میکوبید. حس میکردم نفسام سنگین شدن و میتونستم گرمای چیزیو تو چشمام حس کنم.
نرده رو میگیرم و به سختی خودمو بالا میکشم. دستمو رو دستگیرهی فلزی و سرد در میزارم. مکث میکنم. چرا منتظر بودم یکی درو از داخل باز کنه؟ چرا منتظر صدای آشنای قدماش بودم؟آب دهنمو به سختی قورت میدم و تمام جرئتمو جمع میکنم.
دستگیره رو فشار میدم تا قفلش بشکنه.
در با صدای قیژی باز میشه. نگاهمو تو اتاق سرد و تاریک روبروم نگه میدارم.تنها چیزی که روشنش میکرد نور تیر چراغ برقی بود که از پنجره داخل میومد. بدنم یخ میزنه و کاملا میتونستم حس کنم قلبم چندتا ضربان جا انداخته. پامو به سختی رو زمین میکشم و داخل اتاق میرم. حتی از بیرونم سرد تر بود....
و تنها چیزی که مثل روز برام روشن بود این بود که..
استیو اینجا نیست...
یا رفته....
یا هیچوقت نیومده...
________________________________
باید بگم هنوز داستان شروع نشده...
خوشحال میشم کامنت بذارید🤎🍂
VOCÊ ESTÁ LENDO
-𝓐𝓶𝓸𝓻𝓪𝓷𝓼𝓲𝓪 🕰🤎-
Fanfic(𝐧.) /ah-moh-ran-see-uh/ اشتیاق سوختن در غم کسی که نمیتوان به او رسید، سرسپردگی تام و تمام به شخصی که بودن با او ممکن نیست، کسی که حتی با نبودنش میتواند به زندگی معنا دهد... دو بازمانده از زمان... یکی به گذشته برگشت تا آرزوشو زندگی کنه... و اون یکی...