جلسه دوم بود و دوباره کنار دریا...
پسر کوچیکی که سعی میکرد بهش مشاوره بده به اجبار قبول کرده بود که دوباره روانشناس رو مخش و ببینه..اما همچنان میخواست دست به سرش کنه...از جلوی کافه ی کلبه ای که ۲۴ ساعته باز بود رد شد ک رسید به محل قراری که قرار بود همیشگی باشه.
_سلام
_...
انگار همه چی داشت دوباره تکرار میشد..._میخوای دوباره مثل جلسه قبل بشه؟
_این جلسه نیست...
_...مطمئنی؟
_این یه گفتگوی احمقانس که کاملا اجباریه و با یه ادم لجباز و مزخرفه..
پس اینجوری بهش نگاه میکرد....حقیقتا حال نداشت یکی رو متقاعد کنه یا نظرش و عوض کنه..ولی حیف که شغلش همین بود..._شاید بهتر باشه از این به بعد این گفتگو رو یکم فان کنم؟
_و فکر میکنی میتونی؟اونم وقتی انقدر بی مزه ای؟
پسر کوچیکتر دستش و سمت کلاه هودیش برد..با تمام وجودش آرزو کرد که کلاهش و بر نداره و آرزوش بر آورده شد..چون کلاهشو جلو تر کشید..._چرا انقدر از روانشناسا بدت میاد؟
_نیاد؟اونا فکر میکنن من یه دیوونه ی تمام عیارم..
اولین جمله ای که تو سرش نقش بست این بود:خب حق دارن_میتونم یه سوالی بپرسم؟یعنی...ناراحت نمیشی؟
_خیلی وقته این احساسم غیر فعال شده..
_...پدرت چرا برات روانشناس میگیره؟
_...از حرفی که زد پشیمون شد..کاملا واضحه با پدرش رابطه خوبی نداره...و اون نمیخواست مثل پسر کنارش برخورد کنه..نمیخواست لجن زندگیش و بیاره رو..
_اون..از من بدش میاد...مادرم زن اولش بود....اونا تو فقر بودن و زمانی که داشتن جون میگرفتن من به دنیا اومدم..اون مجبور بود تمام پولش و خرج من کنه و بابت این خیلی از من عصبانی بود...تو سن ۸ سالگی مجبورم کرد برم سرکار..اولش که گفت کار فکر کردم حداقل معقوله...مثلا فروش اسمارتیز..ولی اون فروش اسمارتیز نبود...اگه یه روز پول نمیبردم خونه مامانم تا حد مرگ کتک میخورد..چندین سال بعد موفق شد پولدار شه چون نه تنها پولی خرج منو و مامانم نمیکرد..ازمون پولم در می آورد...در نهایت مامانم و طلاق داد و نه تنها چیزی بهش نداد بلکه ازمون کلی پول گرفت..مامانم کار میکرد و هم پول اونو میداد هم خرج خودمون...منم که دیگه به اون کاره عادت کرده بودم همون و ادامه دادم..از یه سنی به بعد شدم بردش...زندگیم اینجوری بود..و هست
_...داشتن یه بابای شیاد چه حسی داره؟
سکوت..تنها چیزی که بود، سکوت بود..._حس آشغال بودن..
_منم همچین حسی داشتم...هر چند که من از زمانی که یادمه تو پرورشگاه بودم..هر چند پرورشگاه نبود آشغال دونی بود....خانوادم منو دیدن و دیدن که از قیافم خوششون نمیاد بنابر این گذاشتنم تو اون آشغال دونی..اونا خیلی پولدار بودن ولی با این وجود من تو اون خرابه از بچگی کار میکردم و شکنجه شدن رفیقام و میدیدم...پنجتا کشیش اونجا بودن که یکی از یکی کثافت تر بود و اونا همه رو شکنجه میکردن..با وسایل مختلف...با تجاوز کردن بهشون..و هر جوری که میتونستن..من همیشه ترسو بودم بنابر این مدام قایم میشدم...اما یه روز وقتی دیدم دارن یه بچه ی ۱ ساله رو میبرن تا شکنجش کنن تو روشون وایسادم و اون پنج تا بدجوری شکنجم کردن...مورد دوم شکنجم بود...اونجا موندم چون مجبور بودم..و بعدش با یه امتحان یواشکی رفتم دانشگاه...
حس بدی از گفتنش داشت چون گذشتش دوباره تو ذهنش تکرار میشد.._تو..گی ای؟
_چیییی؟!
پراش رسما ریخته بود...._پرسیدم گی ای؟
_خب نمیدونم....شاید
_چطوری نمیدونی؟
_خب...این گفتگو نباید بیشترش درباره تو باشه تا من؟
_جواب بده
_...موقعی که سنم کم بود با یه پسر تو رابطه بودم و خیلیم دوستش داشتم..
_بیشتر از دوست دخترت؟
_..فکر نمیکنم سوال درستی باشه
_ولی یه سواله
_هر سوالی درست نیست
_چرا نمیخوای جواب بدی؟چون دختره مرده؟یا اینکه چون پسره ولت کرده وسط یه مشت خلافکار؟
_فکر نمیکنم بهت ارتباطی داشته باشه!
_...
با خنده سرش و تکون داد و کلاه هودیش و از سرش برداشت و تو همون لحظه روانشناس چشماش و ازش دزدید..._چیه چته؟چون خیلی شبیه دوست دخترتم نگاهم نمیکنی؟
_...تو مگه دیدیش؟
_من هر روز خودمو تو آینه میبینم!
_چه چرت و پرتی داری میگی؟!
عصبی شده بود...هیچی و نمیفهمید..بلند شده بود و تند تند نفس میکشید...._واقعا با خودت چه فکری کردی؟که اون عوضی ای که بابای منه..نمیدونه تو یه ریگی به کشفت هست؟..حیف شد که وقتش داشت تموم میشد وگرنه میفهمیدم چرا کمر بستی به نابودیه سول جونگ..
_...
رسما داشت سکته میکرد...دختری که ماه ها عاشقش بود و بهش اهمیت میداد و تمام قلبش شده بود...در واقع یه پسر سادیسمی بود که با نقشه اومده بود جلو..
نمیتونست چیزی بگه...
پسر کوچیکتر اروم سمتش قدم برداشت تو فاصله ی چند میلی متریش با لبخندی که برای روانشناسش زیادی اشنا و پر خاطره بود زمزمه کرد.._چرا انقدر شوکه شدی؟..ماه مشکیه آسمونم...
اون جمله...تمام خاطرات اون ۱۱ ماه و براش زنده کرده بود..سخت نفس میکشید... به خودش لعنت میفرستاد که چرا تا اونموقع نفهمیده بود..
میخواست یه چیزی بگه ولی نمیتونست...
----------------------------------
🐋🌱