سرعتش بالا بود.میخواست زودتر از اون جاده ی گرفته خارج بشه..ذهنش درگیر حرف هایی بود که یکم قبلش از زبون اون پسر یا شاید 'دوست دختر قلابی عزیزش' شنیده بود.
"فکر میکردم باهوش باشی...خوندن قرارداد قبل از امضا خیلی مهمه!"
پاش و محکم روی پدال گاز فشار میداد.
"به نظرت درمان یه ادم سادیسمی ۶ میلیارد وون می ارزه؟آخ فرشته ی احمقم.."
_احمق!
"هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره!این و خودت همیشه میگفتی"
کنترل اشکاش از دستش خارج شده بود.
"عاشق ادم اشتباهی شدی..خیلیم اشتباه،اما مسئله اینه که اون ادم اشتباه به هدفش رسید و تو...اوو!تو بدجور باختی دکتر!"
با گریه فریاد زد و ماشین و کناری پارک کرد.دیگه بیشتر از این نمیتونست،مگه چقدر تحمل داشت؟کجای راه زندگیش و اشتباه رفته بود؟..نه،اینا سوالات ذهنش نبودن!چون جواب همشون و می دونست...از روزی که پی اون ادم و گرفت تا سر از کارش در بیاره زندگیش نابود شد..هر چند،از اولم چندان خوب نبود.
سرش و به فرمون تکیه داده بود و ضجه میزد.هر از چند گاهی ضعیف بودن که بد نیست مگه نه؟هنوزم صدای اون پسر توی سرش میچرخید و تا مرض دیوانگی میبردش.
"توی یه کتاب یه مکالمه ی جذاب بین دوتا عاشق شکل گرفت که دوستش داشتم..پسره بهش گفت گریه کن فرمانده!اون پرسید چرا؟..گفت برای جذب دردای بعدی!این کاری بود که تو هیچوقت نکردی دکتر"
حالا داشت گریه میکرد...با تمام توانش،جوری که مطمئن بود هیچوقت گریه نکرده!
_چرا؟م-مگه من چ-چیکارتون ک-کرده بودم؟چرا لعنتیا!
اونقدر گیج بود که حتی متوجه بالا رفتن صداش توی اخرای جملش نشد.ذهنش خالی بود...نمیدونست چرا همیشه درد همراهش بود.رفیق همیشگیش درد بود،تنها خانوادش درد بود..هر چقدر فکر میکرد چرا،چیزی به ذهنش نمیرسید.
سرش و از روی فرمون بلند کرد و با چشمایی که قرمز شده بودن و خسته بودن به جلوش خیره شد.مثل همیشه یه جاده ی بی انتها.
زندگیش دقیقا یه جاده ی بی انتها بود که مدام توش قدم بر میداشت و تنها چیزی که میدید قطع شدن درختای بلند و تنومند بود.اون درختا امیدش تو زندگی بودن و الان تنها چیزی که نداشت امید بود،امید به ادامه ی زندگی.
با پوزخندی که از روی لبش کنار نمیرفت گفت._چیکارتون کردم؟چه سوال احمقانه ای!درست میگفتی..من احمقم...واقعا احمقم.
اخرین قطره ی اشک از چشم چپش سرازیر شد.همیشه همینقدر زود اشکاش تموم میشدن،دیگه عادت کرده بود مشکل و حل کنه نه اینکه بابتش تا یه هفته اشک بریزه و تهشم هیچی به هیچی.ماشین و روشن کرد و راه افتاد.باید دوباره برمیگشت به خونه ی خاطراتش..خاطرات تلخش.
—————————————