After the fall

177 24 4
                                    

تو اولین چیزی بودی که وقتی چشمامو باز کردم دیدم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تو اولین چیزی بودی که وقتی چشمامو باز کردم دیدم.
مسلما.
شاید هم چیزی که "مسلم" بود این بود که واقعیت سورئال تر از چیزی بود که قرار بود منطقا اتفاق بیفته.
«عصرت بخیر ویل»
روی مبل روبروی تختم نشسته بودی و چشمات رو به روزنامه دوخته بودی، جوری رفتار میکردی انگار پرت شدن توی دریا و بیهوش شدن (برای خدا میدونه چه مدت) روتین روزانمون بوده، انگار در نگاهت کاملا عادی جلوه میکرد.
سعی کردم حواسم رو سر جاش بیارم. فقط یکم دقت به اطراف لازم بود تا متوجه بشم که روی یه تخت ارزون قیمت چوبی دراز کشیده‌ام (که به شدت از شخصیت تو و جایی که تو ممکن بود توش سکونت داشته باشی دور بود) و چندتا دستگاه بهم متصل شدن(میتونستم مانیتور کاردیاک، پالس اکسیمتر و مسلما سرم رو تشخیص بدم)
-چطور از اینجا سر دراوردیم؟
به سختی گفتم و خودم از صدام شوکه شدم. بم و ناآشنا و پر از خط و خش.
حتی به خودت زحمت ندادی نگاهت رو از روی روزنامه برداری(چرا؟ تو آدمی نیستی که از نگاه کردن به من شونه خالی کنی. تو از هر فرصتی استفاده میکنی که منو زیر سنگینی نگاهت قرار بدی، که معذبم کنی، که بدونی چطور فقط با یه یه نگاهت از هم پاشیده‌ام)
-فک کنم قرار نیست چیزی بگی، نه؟
(خداروشکر که صدام یکم به حالت عادی نزدیکتر شده بود)
بالاخره روزنامه ی لعنتی رو کنار میذاری و از جات بلند میشی. دقیقا روبروی من وایمیسی و مستقیما توی چشمام زل میزنی.
«فکر میکنم الان نیاز داری یکم استراحت کنی»
-مطمئنم به اندازه کافی استراحت کرده‌ام
نزدیکتر میشی و دستت رو روی پیشونیم میذاری. از تماس ناگهانیت از جا میپرم. متوجهش میشی و پوزخند کوچیکی میزنی.
الان که پیشمی فرصت دارم دقیق تر نگاهت کنم. زخم ها و کبودی های روی صورتت نشون میده تو هم از اون سقوط تجربه ی خارق العاده ای نداشتی (این چیزیه که مسلمه. اما انگار توی مغز من هیچ چیز درباره ی تو "مسلم" نیست و این دلیلیه که من دائم به این کلمه برمیخورم. بارها و بارها. انگار توی مغزم تو شکست ناپذیری و قدرتت قرار نیست با هیچ چیزی خدشه دار بشه. حتی زخم های عمیق چاقو و خونریزی و سقوط از ارتفاعِ معلوم نیست چند متری)
بعد متوجه میشم که به دستگاه ها زل زدی (با نگاه عجیبی که نمیتونم تشخیص بدم نگرانه یا نه. اصلا مگه تو نگران هم میشی؟ یادم نمیاد هیچ وقت نگران دیده باشمت، حتی وقتی یک قدمی مرگ بودیم و دستات دورم حلقه شده بود و میدونستی اینجا اخر راهه باز هم آروم بودی و آزاد)
«ضربان قلبت نظمش رو از دست داده . ازت میخوام آروم باشی و نفس بکشی ویل، بررسی وضعیتت توی این لحظه خیلی برام اهمیت داره»
میخوام فریاد بزنم 'ضربان قلبم نامنظمه چون توی لعنتی اینجایی' اما خوشبختانه اینکار رو نمیکنم و به جاش، ازت پیروی میکنم و نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم درد خفیف توی سینه ام رو نادیده بگیرم
«ویل؛ چیزهای زیادی هست که باید در موردشون صحبت کنیم»
اضافه میکنم "خیلی زیاد"
نگاه خیره (و حتی خسته‌ت!) رو بهم میدوزی و تایید میکنی«بله، خیلی زیاد»
"بهم بگو. چطور ما اینجاییم؟"
«بدیلیا میدونست کجاییم. میدونست کجا ممکنه جسدهامون افتاده باشه. با اینکه خیلی نزدیک بود اما باز هم برام غیرقابل باوره که تونست پیدامون کنه. به یه تخته سنگ گیر کرده بودیم. هر دومون. بیشتر شبیه معجزست ویل. اصلا نمیفهمم چطور هر دومون ازش زنده بیرون اومدیم»
چند لحظه متوقف میشی «من زودتر از تو به هوش اومدم. خیلی زودتر. ما توی یه بیمارستان دور افتاده بودیم که مدتها بود جز چند مریض محلی و جنگ زده ها مریضی رو به خودش ندیده بود، اما بدیلیا تونسته بود با دکترهایی که میشناختم تماس بگیره و من به هوش اومدم و تو ویل...»
«بدن بی جونت روی تخت افتاده بود و هرکس معاینت میکرد میگفت دووم نمیاری. منطق خودم هم همچنین زنده موندن بعد از چنین واقعه ای رو تایید نمیکرد. پس من بالای تختت وایسادم و نفس هات رو شمردم ویل، نمیدونم چند شب اما نمیتونستم بخوابم، نمیدونستم بعد از تو کجا باید برم و چیکار باید کنم. انگار از وقتی دیده بودمت ناخوداگاه همه چیز من درباره ی تو بود»
"ولی تو میدونستی"
مکث میکنم "میدونستی من به هوش میام. وقتی به هوش اومدم تو حتی سرت رو هم بالا نکردی تا منو نگاه کنی، اصلا به نظر سورپرایز شده نمیومدی"
بهت نگاه میکنم و ناگهان میفهمم. چشمات امروز به نظرم غریب می اومدن اما به خاطر زخم ها و اسیب هایی که دیده بودیم بهش توجه نکرده بودم اما الان میفهمم. زیر چشمات گود افتاده و چشمات قرمزن. تو میدونستی، از چند ساعت پیش میدونستی و سرت رو بالا نکردی چون داشتی گریه میکردی. چون تمام این مدت داشتی گریه میکردی.
"از صبح علائمت تغییر کردن، میدونستم به هوش میای"
گفتی و مهر تاییدی روی تخیلاتم زدی(حداقل روی اکثرشون)
"اینجا کجاست؟" میپرسم
«جایی که هیچ وقت توش دنبالمون نمیگردن، اینجا خونه ی منه ویل. قبل از اینکه تبدیل بشم به چیزی که هستم»
ابروهامو بالا میندازم "و دقیقا چرا نباید توی خونه ی خودت دنبالت بگردن؟"
«چون اینجا به اسم من ثبت نشده. لطفا آروم باش. فقط نیم ساعته که به هوش اومدی، ما تمام زندگیمون رو برای جواب دادن به این سوالات وقت داریم»
"و از کجا میدونی که من برای تمام زندگیت پیش تو میمونم؟"
بلافاصله میفهمم که سوال احمقانه‌ای پرسیدم. قطعا تو قرار نیست بذاری من برم و مهمتر از همه خودم هم قصد ندارم جایی برم. چون جایی رو ندارم که برم وقتی حتی تصور یک ثانیه زندگی بدون تو باعث میشه بخوام مغزم رو بالا بیارم. تو همه چیزی، همه کسی، همه جایی.
«این واقعا چیزیه که تو باید به من بگی ویل»
تو میگی و منتظر میمونم. انتظار حرف های بیشتری ازت دارم. مثل 'تو یا میخواستی با من بمیری یا با من زندگی کنی و الان از اولیش قصر در رفتی' یا 'چون دوستت دارم و میخوام پیشم بمونی و میدونم تو هم همچین احساسی به من داری' یا حتی 'مجبوری وگرنه به گوشت شام امشب تبدیل میشی'
اما هیچ کدوم از این هارو نمیگی. فقط منتظر جواب میمونی(حدس میزنم خسته تر از این حرفا باشی یا اینکه میدونی که تمام چیزهایی که قراره اضافه کنی رو خودم به هر حال میدونم)
"نمیدونم زندگی بدون تو چطور پیش میره"
واقعیت بود. نمیدونستم. نمیدونم. انگار تمام خاطراتم از زندگی قبل از دیدن تو محو شدن و دارم از توی یه حباب بهشون نگاه میکنم، حبابی که فقط خودم و خودت توش هستیم.
«تو بدون من یه زندگی داشتی، یادته؟»
میگی و لبخند میزنی (لطفا نذار غم توی لبخندت رو حس کنم، این خیلی از شخصیت تو د‌وره)
"و نمیفهمیدم چطور پیش میره. تا وقتی که دوباره به تو رسیدم و فهمیدم تمام این مدت چطور پیش میرفته"
«چطور؟»
"اشتباه"
دوباره لبخند میزنی، شایدم پوزخند.
«پس فک کنم خودت متوجه شدی که باید بمونی»
"در واقع گزینه ی دیگه ای وجود نداره. من فقط متوجه شدم که نباید برم"
سکوت میکنیم. چیزی که هر دومون بهش نیاز داشتیم.
«استراحت کن ویل»
میگی و از اتاق بیرون میری.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 03, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Perfectly wrong (hannigram)Where stories live. Discover now