Part One❄️

1.2K 254 432
                                    

"از همان لحظه اول که نگاهم به نگاهت افتاد باید میدانستم کارِ قلبم تمام است"

2022/04/22

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️

دستهاش رو داخل جیب کاپشنش فرو برد و اجازه داد بار دیگه با بیرون اومدن نفسگرمش، بخاری داخل هوای سرد پخش بشه.

زمستون بود و روزهای اول ماه فوریه... هوا سرد تر شده بود... دونه های برف با سرعت بیشتری روی زمین فرود میومدند و نگاه شیفته اون به رقصشون داخل هوای سرد خیره بود... زمستون رو دوست داشت... از اینکه از سرما داخل خودش جمع بشه و زیر پتوی گرمش بخوابه، لذت میبرد... از دیدن بارش برف و زمین سفید شده لذت میبرد و عاشق این بود که به برف بازی بچه ها خیره بشه و با خنده هاشون لبخند بزنه... اگرچه خودش هم دوست داشت جای اون بچه ها باشه و فکر به اینکه دیگه نمیتونست به روزهای خوش بچگی برگرده لبخندش رو تلخ میکرد اما با اینحال تماشا کردنشون رو دوست داشت.

با اینکه دوست داشت بیشتر لذت قدم زدن روی برف ها رو حس کنه اما اگر همین الان سوار تاکسی نمیشد، مجبور بود صدای غر زدن اون مدیر رو اعصابش رو برای نیم ساعت تحمل کنه، پس برای اولین تاکسی که از دور دید دستی تکون داد.

بنظر میرسید امروز برخلاف قولی که داخل خونه به خودش و اعصابش داده بود تا روز خوبیرو سپری کنه، قرار نبود اونقدرها هم بدون اعصاب خوردی بگذره.. اینو وقتی فهمید که یه تصادف بی موقعه وسط اتوبان باعث شد 15دقیقه از وقت با ارزشش رو داخل اون ترافیک لعنتی سپری کنه و در نتیجه نیم ساعت دیرتر به محل کارش برسه.

حالا داخل شرکت با اعصابی داغون از شانس بدش، روبروی مدیر بداخلاقش ایستاده بود و داشت سرزنش هاش رو گوش میداد.

_از روز اول میدونستم نباید یه امگا رو توی این شرکت استخدام کنم... شماها فقط برای نشستن تو خونه و دلبری کردن برای آلفاهاتون بدرد میخورید.

خب بنظر میرسید که مدیر احمقش ایندفعه هم قرار نبود از دست گذاشتن روی نقطه ضعفش غافل بشه... لعنت به روزی که از تنفرش نسبت به برتری آلفاها صحبت کرده بود... از اونوقت به بعد مدیر پیر و خرفتش که از قضا یه آلفای از کار افتاده هم بود، از هر موقعیتی استفاده میکرد تا از این قضیه سواستفاده کنه.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه تا دندونهای آلفای روبروش رو داخلدهنش خورد نکنه....اگر فقط هزینه های زندگی و نیازش نبود، اینکار رو بدون یک ثانیه شک و معطلی انجام میداد.

وقتی بلاخره غرزدنهای مدیرش تموم شد و رفت، با اعصابی خورد تر از قبل به سمت میزش برگشت تا کارش رو شروع کنه اما قبل از اینکه روی صندلی بنشینه، نگاهش با نگاهِ جدی آدم روبروش تلاقی پیدا کرد...اونجا بود که فهمید اعصابش هنوز جا برای خورد شدن داره... چون متنفر بود... از اون آلفا و نگاه مزخرفش متنفر بود... شاید حتی بیشتر از مدیر پیر و خرفتش... اون نگاه دقیقاً چیزی که ازش نفرت داشت رو منعکس میکرد... حس برتری و غرور... حس اینکه فکرمیکرد میتونه هر کسی رو مطیع خودش بکنه چون فقط یک آلفاست... بخاطر همین ازش نفرت داشت و حتی الان که توسط مدیرش ماخذه شده بود و حس میکرد اون داره با تمسخر بهش پوزخند میزنه، بیشتر ازش متنفر شد... انگار که میخواست بهش عمق حقیقت جمله ی مدیرِ احمقش رو ثابت کنه.

Wild Eyes[FULL] Where stories live. Discover now