Part Three ❄️

750 183 166
                                    

سلام بعد از مدت‌ها :)
نمیپرسم خوبید چون حال هممون مشخصه
برگشتم با پارت جدید این داستان چون هم نصفشو آماده داشتم و هم نوشتن ادامه اش راحت تر بود و کمتر به انرژي احتیاج داشت...
قبل از اینکه بیام کلی با خودم کلنجار رفتم تا ببینم درسته اومدنم یانه که در نهایت با پرسیدن نظر شما کمی فکر آشفته ام اروم شد
اومدم فقط چون دلم واقعا تنگ شده بود
هممون ناراحت و مضطربیم و این از کسی پوشیده نیست
من میدونم چقدر همه چی سخت و بهم ریخته اس چون حتی خودم از نزدیک لمسش کردم و هرروز دارم لمسش میکنم
پس اومدنم به معنای خوب بودن نیست
آپ کردم برای کسایی که دنبال یک دقیقه رها شدنن
خلاصه منتظر نظراتتون هستم چون فقط به امید حرف زدن باهاتون اومدم
شبتون بخیر
بغل محکم برای همتون
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️

باورش نمیشد که بعد از اینهمه تلاش برای نشون دادن حس واقعیش بازهم جونگین اینطور باهاش رفتار میکرد.
اون تمام این مدت در مقابل جونگین حس و حال آلفاییش رو سرکوب کرده و حتی حاضر شده بود به خودش آسیب بزنه تا یک وقت تبدیل نشه به همون عوضیهایی که دور و اطرافش وجود داشتند، اونوقت اون امگای لعنتی اینقدر راحت غرور و شخصیتش رو خورد میکرد؟!
هر دفعه که باهاش روبروش میشد بدون اینکه بخواد به حیوان درونش فکرکنه سعی میکرد درست مثل یه آدم عادی فقط علاقه اش رو به پسری که قلبش به راحتی پیش گیر کرده بود، نشون بده... اما اون لعنتی بخاطر تصور مزخرفی که بقیه براش ساخته بودند حاضر نبود چیزی رو که اون میخواد نشونش بده، ببینه و همینطور نسبت بهش گارد داشت.
حتی توی این سه روز هم نخواست ببینه... این سه روزی که برای اون بجای بهشت، هر لحظه اش جهنم گذشت... هر لحظه ای که عشقش رو توی خونه خودش میدید ولی حتی نمیتونست یه مکالمه درست باهاش داشته باشه...

با شنیدن صدای بسته شدن در، بیرون اومد و با دیدن جای خالی جونگین آه عمیقی کشید... چقدر احمقانه فکرمیکرد که بعد این سه روز رابطه اشون بهتر از قبل میشه...

*************************

با خستگی سرش رو بالا آورد و به ساعت نگاه کرد... با دیدن عقربه ساعت که از ده هم گذشته بود، با خستگی نفسش رو بیرون داد و دستی روی صورتش کشید... بمعنای واقعی داشت متلاشی میشد اونم بخاطر خورده فرمایشات مدیر احمق و عوضیشون که از صبح تمومی نداشت... خدا میدونست بخاطر اون سه روز مرخصی بابت هیتش قراره چند وقت دیگه عذاب بکشه.

عقب رفت و به صندلیش تکیه داد که همونموقعه نگاهش به روبرو افتاد... اون آلفای لعنتی... نمیفهمید چرا باید تا این وقت شب پا به پای اون توی شرکت بمونه... با اینکه ازش پرسیده بود و اون بهش گفته بود که خودش کار داره ولی باورش نمیشد...

از اون شبی که از خونه اش بیرون زده بود جو بینشون مثل قبل سرد شده بود اما آلفا هنوزم دورا دور حواسش بهش بود...
مشغول جمع کردن وسایلش شد و زیر چشمی نگاهی هم به آلفا انداخت اما اون هنوزم از جا تکون نخورده بود.
خیلی دلش میخواست بهش بگه زودتر باید بره خونه اما چیزی نگفت و فقط کیفش رو برداشت.

Wild Eyes[FULL] Where stories live. Discover now