خاطراتت

89 30 19
                                    


‌به صورتش زل زده بود،هیچ احساسی توی چهره اش نبود!
غم ؟شوکه شدن؟
نه هیچی نبود.

_من واقعا متاسفم پسرم!

منتظر واکنشی از جین شد اما وقتی جوابی نشنید ادامه داد:فکر کردم اگر خودم بهت بگم خیلی بهتر از اینکه بری و پیام ها رو ببینی و اون موقع...
اما سختیه به زبون اوردن کلمات باعث شد تا حرفش رو همون جا قطع کنه.

با قطع شدن صحبت های مادرش، بالاخره حرکتی به بدنش که انگار هر کاری جز نفس کشیدن براش گناه بود، داد و سرش رو بلند کرد و به مادرش نگاه کرد.
نگاه کرد،گُنگ ترین نگاهی که از جین انتظار می‌رفت.

مادرش لحظه ای به چهره ی جین زل زد تا شاید بتونه متوجه واکنشش بشه اما وقتی که چیزی از اون چهره ی خنثی دریافت نکرد و با کشیدن آهی و گفتن:تنهات میزارم.
اتاق رو ترک کرد.
+++
[فلش بک]
روی پله های ورودی راهرو های مدرسه نشسته بود.

_سوکجین!نمیای بالا؟

جین سرش رو بلند کرد و لبخند کم جونی زد و گفت:نه!منتظره هوسوک میمونم!

تهیونگ آهی کشید و گفت:زود خودت رو برسون آقای چوی همیشه به موقع میاد سر کلاس!
و بعد به آرامی از پله ها بالا رفت.

جین سرش رو روی نرده ها تکه داد و وقتی باز هم هوسوک به مدرسه نیومد،آهی از ته قلبش کشید و سمت کلاس رفت،جدیدن خیلی غیبت میکرد و این برای جین یعنی تبدیل شدن مدرسه به غیر قابل تحمل ترین مکان دنیا!

اونا یه اکیپ هفت نفره بودن،اکیپی که همه ی بچه های کلاس به رابطه دوستانه و صمیمت بینشون حسادت میکردن.

اکیپی که دستبند های ست می‌پوشیدن،گروهی راه میرفتن و درست مثل یه بند کنار هم بودن!
اکیپی که هیچ کدوم توش احساس تنهایی نمیکردن‌.
البته،در نگاه بقیه و خوش بینانه ترین حالت ممکن،اینطوری بود!
حداقل برای سوکجین که اینطوری نبود،روز هایی که هوسوک مدرسه نمیومد وحشتناک بود.

آروم از در داخل شد و سمت اکیپش رفت که صندلی هاشون رو کنار هم چیده بودن.

جین:برای من صندلی نیست؟
کوک:اوپس،جین ببخشید یادمون رفت برات صندلی بیاریم!
جیمین:میخوای برم برات...

جین آهی کشید و حرفش رو قطع کرد:نه نمیخواد
و بعد آروم آروم رفت و آخر کلاس نشست،وقتی هوسوک مدرسه نبود،هیچ کس بهش اهمیت نمیداد.

سرش رو پایین انداخته بود و روی دفتر انشاش به جای نوشته خط های بدون هدف می‌کشید تا خودش رو آروم کنه و ناراحتیش رو بروز نده اما دیدن اعضای اکیپش که بدون اون و هوسوک کنار هم نشستن و میگن و میخندن باعث می‌شد تا قطره های اشک توی چشماش جمع بشه و به سختی جلوی فرو ریختنشون رو بگیره،خودش مهم نبود اما هوسوک چی؟مطمئن بود هوسوک هم مثل خودش احساس تنهایی میکنه پس تمام سعیش رو میکرد که تنهاش نزاره.

Naabot mo na ang dulo ng mga na-publish na parte.

⏰ Huling update: Sep 07, 2022 ⏰

Idagdag ang kuwentong ito sa iyong Library para ma-notify tungkol sa mga bagong parte!

only memory remain of youTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon