𝘈𝘭𝘭 𝘖𝘧 𝘛𝘩𝘦 𝘎𝘳𝘦𝘦𝘯 𝘍𝘰𝘳 𝘏𝘺𝘦𝘫𝘪𝘯

92 25 7
                                    

عقربه‌های ساعت روی دو و چهل پنج دقیقه ایستاد و چانگبین روی صندلی‌های پلاستیکی بیمارستان نشسته بود. فلیکس درست توی اتاقی که رو به روش بود، قرار داشت؛ ولی جرأت دیدن 
فلیکسی که بدون هوشیاری روی تخت دراز کشیده و دستگاه‌هایی که حتی اسم‌هاشون رو هم نمی‌دونست مثل زالو به بدنش چسبیده بود رو ببینه، نداشت. 

سرش گیج می‌رفت، می‌خواست تمام محتویات معده‌اش رو بالا بیاره ولی از صبح چیزی نخورده بود. اسید معده‌اش چند باری تا پشت دهنش بالا اومد، ولی فقط گلوش رو سوزوند و دوباره 
برگشت. روی بدنش عرق سردی نشسته بود. از درون می‌سوخت ولی پوستش از بیرون در مرز انجماد قرار داشت. 

زنی کنارش روی صندلی‌های بیمارستان نشست و صدای جیر جیری بلند شد. پتوی مسافرتی نرمی روی بدنش قرار گرفت و بعد دست‌های زن دورش حلقه شد. 
- هنوزم ازت زیاد دل خوشی ندارم، ولی فلیکس بیشتر از چیزی که فکرشو کنی اشتیاق زندگی کردن داره. پس بهتره خودتو به کشتن ندی با این وضعت. 

چانگبین سرفه‌ای کرد و دست زن سر چانگبین رو روی شونه‌ی خودش قرار داد. مدتی سکوت کردند و بعد مادر فلیکس به حرف اومد؛ انگار نیاز داشت چیزهایی که سال‌ها مدفون مونده بود رو برای کسی شرح بده: «من یه بار سقط جنین داشتم، تو یه دختر داری که با چنگ و دندون حفظش کردی. شاید برای اولین باری که دخترت رو دیدی هیچ حسی بهش نداشتی، ولی برای یه مادر احساسی که نسبت به بچه‌اش داره از روزی که می‌فهمه بارداره شروع می‌شه. من اولین بچه‌ام رو از دست دادم. دومین باری که فهمیدم یه موجود داره درون من زندگی میکنه خیلی ترسیدم، ترسیدم دوباره جونشو بگیرم. به دنیا اومد، برای اولین بار که دیدمش بیشتر ترسیدم. خیلی زشت و کثیف بود، ترسیدم که تمام مدت همچین چیزی رو انقدر دوست داشتم، وقتی بغلش کردم خیلی کوچیک و ظریف بود. فکر کنم اون تنها باری بود که با آرامش بغلش کردم، ده ماه بعدش مرد. بدنش نمی‌تونست مواد مغذی رو جذب کنه و روز به روز ضعیفتر میشد و در آخر مرد. به همین سادگی.»

سرش رو بلند کرد و به در اتاق خیره شد: «فلیکس سومین بچه‌ی من بود. شاید همین باعث شد که بتونم براش مادر خوبی باشم، در واقع امیدوارم که بوده باشم. تجربه‌های قبلیم باعث شد با تمام وجودم قدرشو بدونم. ولی چانگبین توهم مثل منی نه؟ خانوادتو از دست دادی. الان فقط فلیکس و دخترت رو داری، فکر کنم بتونم بفهمم چه حسی داری و توهم بفهمی من چه حسی دارم. انگار خدا برای دادن فلیکس بهمون ازمون غنیمت گرفته. ما برای داشتن فلیکس چیزهای زیادی رو از دست دادیم. چیزهای خیلی زیاد و خیلی ارزشمند.»

چانگبین با صدای گرفته‌ای زمزمه کرد: «فلیکس خونه‌ی منه.»

زنی که حدودا شصت سال سن داشت ناگهان هق هق‌هاش بلند شد. با خجالت صورتش رو با دست‌هاش پنهان کرد. این بار نوبت چانگبین بود که زن رو در آغوش بگیره. انگار ناگهان نقابی از  قدرت که روی صورتش زده بود در هم شکست و اون حالا از نشون دادن چهره‌ی واقعیش خجالت می‌کشید.

𝖤𝗇𝖽𝗂𝗇𝗀 𝖮𝗇 𝖧𝗈𝗅𝖽┊𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑 Where stories live. Discover now