در تمام طول هفتهی بعد فلیکس توی اتاق مدیریت مینشست و به در ورودی خیره میشد تا ببینه چانگبین به همراه دخترش میآد یا نه؛ ولی توی هفتهی دوم کارهای شعبههای متعدد کافه و شروع شدن روند درمانش به طور کل باعث فراموش شدن اون پدر و دختر شد. نبود طولانی مدتش توی کره باعث شده بود مشکلاتی برای کارش ایجاد بشه که کمی دردسرساز بود. هر چند خیلی از این بابت که کارها فقط به تعمیرات و کیفیت مواد غذایی مربوط میشد و مشکلاتش به مرحلهی اداری نمیرسید، شکرگزار بود.
توی اواخر هفتهی دوم زمانی که فلیکس به عادت روی صندلی مدیریت نشسته بود، از قهوهی پر از شکرش لذت میبرد و از دیوار شیشهای به سالن کافه نگاه میکرد، در باز شد و چانگبین همراه هه جین وارد سالن شد.
فلیکس تا چند دقیقهی اول به دلیل ازدحام توی سالن اصلا متوجه حضور چانگبین و دخترش نشد؛ فقط به لبخند و حتی غم نوجوونها، خانوادهها و زوجها خیره بود و با خودش فکر میکرد:«زندگی خوب همینه، لذت بردن از شادی دیگران به جای فکر کردن به غمهای خودت.» این نوع زندگی کردنی بود که مادرش بهش یاد داد. روشی که فلیکس رو تبدیل به آدم جدیدی کرد، آدمی دوست داشتنیتر از قبل. این خاصیت مادر فلیکس بود که همه چیز رو بهتر کنه، حتی آدمها رو.
فلیکس اما بعد از دیدن پدر و دختر آشنا به سرعت به یکی از گارسونها گفت صداشون بزنه تا به اتاق مدیریت بیان.
تمام تلاشش رو به کار برد تا با زمان کمی که در اختیار داره اتاقش رو کمی مرتب کنه؛ هر چند اتاق دچار تغییر خاصی نشد. خیلی وقت بود که توی این شعبه ساکن نبود و آخرین باری از اینجا رفت همینطور شلخته رهاش کرد. اون روز عجله داشت تا با هیونجین بیرون بره. اون زمانها براش خیلی نزدیک و در عین حال غیر قابل دسترس بود، اینکه هیونجین هم توی همون زمان غیرقابل دسترس موند و پا به زمان حالش نذاشت، ناراحتش میکرد. بعد از برگشت از استرالیا هم اصلا به وضعیت اتاق توجهی نشون نداد.با وارد شدن چانگبین و هه جین، به سرعت برای شلخته بودن اتاق عذر خواست. با ادب زیاد و محترمانه ازشون دعوت کرد تا روی مبلهای چرم بشینن. چانگبین هم درست مثل فلیکس غرق در خجالت دختر زیباش رو روی مبل نشوند و در گوشش چیزی رو گفت. موها و دامن دختر رو بعد از نشستن مرتب کرد و خودش هم کنارش جای گرفت.
فلیکس قرار نبود بذاره مهموناش از اینجا سالم بیرون برن، قطعا با دل درد و قند بالا از این در خارجشون میکرد. افراط در پذیرایی از مهموناش عادتی بود که از پدرش به ارث برده بود. مادرش خیلی سعی در کنترل دست و دل بازی بیش از حد این پدر و پسر داشت، ولی باز هم به کار خودشون ادامه میدادن. به گارسونی که چانگبین و هه جین رو تا اینجا راهنمایی کرده بود، زیر لب گفت تا میز رو با شیرینی و نوشیدنی پر کنه.
بعد از مدتی دختر بچه با دیدن حجم عظیمی از نوشیدنیها، بستنیها و خوراکیهایی که در حال چیده شدن روی میز بود، به وجد اومد. سریع یک ظرف از ماکارون رو برداشت و تمام ماکارونهای سبز رو جدا کرد و توی دامن لباسش گذاشت. چانگبین به سرعت تذکر داد اما فلیکس جلوش رو گرفت و گفت:« بذار هرکاری دلش میخواد بکنه. بچهست دیگه، مگه قراره چقدر بچه بمونه و هرکاری که دلش میخواد با بهونهی بچه بودن انجام بده.»
ESTÁS LEYENDO
𝖤𝗇𝖽𝗂𝗇𝗀 𝖮𝗇 𝖧𝗈𝗅𝖽┊𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑
Fanficلاشههای بیجون روح دو مرد بعد از سیزده سال، همدیگه رو توی یک بیمارستان ملاقات میکنن. غمگین، رنجور، پر از خاطراتی که هنوز هم بیش از حد واضحن و با احساساتی که رنگ و بویی قدیمی ولی ناآشنا دارن. ترسهایی که از بین رفتند و ترسهای جدیدی جایگزین شدند، س...