هوای سرد شب باعث شد کمی به خودش بلرزه . به شهر رسیده بود و به خودش یاداوری کرد که راه زیادی تا خونه ش نمونده . برای خودش سری تکون داد و زیر لب فایتینگی زمزمه کرد .بکهیون پسر عاقلی بود . وقتی خواست از خونه سمت جنگل حرکت کنه دمای هوا رو چک کرده بود و حتی محض احتیاط توی کوله حجیمی که روی شونه هاش سنگینی میکرد سوییشرت گرمی گذاشته بود . بکهیون حتی فکر کرد شاید کفش هاش مثل دفعه قبل - که اصلا نمیخواد به یاد بیارتش - توی اب فرو برن پس کفش اضافه هم برداشت . ساندویچ اضافه اگه گشنش شد ، باتری اضافه برای چراغ قوه ، کلید اضافه اگه کلید متصل به کمربندش گم شد ، کلاه اضافه اگه کلاهش رو باد برد و حتی چراغ قوه اضافه اگه چراغ قوه از دستش افتاد!
بکهیون واقعا قبل از هربار رفتنش به جنگل سعی میکرد خودش رو برای هر شرایطی آماده کنه و هر دفعه طبیعت یجوری انگشت فاک گرانبهاش رو سمتش میگرفت .
ولی ایندفعه بجای اینکه وسط زمستون توی رودخونه بیوفته یا با کفش های همیشه تمیزش توی گل فرو بره ، باتری چراغ قوه اش تموم شه یا حتی خفاش ها به موهاش حمله کنن ، اون یه دوست کوچولوی ذغالی رنگ پیدا کرده بود .
حقیقتا همچنان نتونسته بود تشخیص بده دقیقا چه موجودی پیدا کرده ولی میدونست از نژاد گربه سانان و احتمالا به خانواده ببر ها و پلنگ ها نزدیکه .
بکهیون و دوست کوچولوی جدیدش باهم بخشی از جنگل رو برای پیدا کردن چیزهایی که بکهیون دنبالشون بود گشتن و موقع برگشت بک متوجه شد دوست مجهولش به شدت سرماییه . با اینکه ارزو میکرد سوییشرت توی کوله ش تن خودش بود ولی اون رو دور ذغال کوچولوی توی دستش پیچید و سمت شهر راه افتاد .
یک خیابون و چند کوچه بیشتر با واحد کوچیکش فاصله نداشت . اهی کشید و سعی کرد سنگین تر شدن کوله ش رو نادیده بگیره . عرض خیابون رو طی کرد که چشمش به تابلوی نئونی محل کارش افتاد ؛ کتاب فروشی کادز
راهشو سمت کتاب فروشی کج کرد تا شاید بتونه چند دقیقه ای توی گرما استراحت کنه ولی با دیدن کرکره های پایین متوجه شد صاحب کارش شیفت دوم رو امشب زودتر تعطیل کرده .
هوفی کشید و چشماش رو سمت بقیه مغازه های نیمه باز گردوند . شاید این واقعا شانس اون بود ؟ با یاداوری اینکه فردا باید دوباره ساعت ۷ صبح بیدار شه تا سرکار بیاد زیر لب غر زد و به سمت طرف دیگه خیابون حرکت کرد . اگه همینطور به وقت تلف کردن ادامه میداد یا فردا خواب میموند یا کل شیفتش رو چرت میزد .
متوجه کرکره هایی که پایین کشیده میشدن و مردمی که اکثرا سمت ایستگاه اتوبوس میرفتند شد و با خودش فکر کرد کاش طی مسیرش ایستگاه اتوبوسی وجود داشت تا حداقل چند دقیقه ای توی گرمای نسبی میشست و استراحت میکرد .
در حال شنا کردن توی دریاچه سرد افکارش بود که با صدای بوق ماشینی نزدیک بهش از جا پرید . به سرعت سمت ماشین برگشت و بخاطر نوری که توی اون تاریکی برای چشمش زیادی بود چشمهاش رو ریز کرد . ماشین ایستاده بود پس بکهیون سمتش حرکت کرد
YOU ARE READING
Shifting ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Fanfictionبیون بکهیون پسر کتابداری که به حیوونای عجیب غریبش معروفه ، اما هیچکس نمیدونه یه جادوگر پایه دو همیشه خستست که ترجیح میده با شش تا هم خونه غیرانسانیش وقت بگذرونه تا بعضی ادمای بیرون ولی درست قبل ازینکه بخواد ورد جدید «تبدیل حیوانات به انسان» رو روی...