⁴ ᵀʳʸⁱⁿᵍ ᶠᵒʳ ˢᵒˡᵛⁱⁿᵍ 🪄✨

169 44 68
                                    


شیو لحظات کلافه کننده زیادی رو گذرونده بود . خیلی وقتا شرایط کلافش میکردن و راه حلش به عنوان یه گربه تپل بزرگ خودشیفته - هرچند خودش انکارش میکرد - قهر کردن با بقیه ، لم دادن روی بالشتک نزدیک درب ورودی واحد بکهیون ، تکون‌ دادن سرش به نشانه ناامیدی و خرخر کردن بود .

این روش ها همیشه ماجرا رو حل میکردن و شیو نیازی نمیدید به روش جدیدی فکر کنه ؛ ولی حالا چندین ساعت از خرید پرماجراشون گذشته و شیو میخواست زار بزنه .

بکهیون بی بال - تا فردا ظهر - صبح رفت تا حالا که بالی نداره با رییسش راجب بیماری و استراحت و مرخصی صحبت کنه تا بتونه مدتی توی خونه بمونه . آقای ادگار قبل از اینکه بکهیون بال هاش رو با ورد کوچکی سلاخی کنه بهش نحوه باز کردن بالها و تکون دادنشون رو یاد داده بود تا بکهیون بتونه بیشتر با این استخوان و عصب های جدید آشنا شه . از دیروز راجب قواعد تئوری طور و اولیه پرواز صحبت کرده بودن و قرار بود فردا عصر - بعد از اینکه بالهای بک به شکل دردناکی در اومدن - برای پرواز تمرین کنن . قابلیت پرواز تنها چیزی بود که بک توی کل ماجرا ازش راضی بنظر میرسید

یک ساعت بعد از خرید تا وقتی که بخوابن بکهیون و آقای ادگار روی مبل درباره حرفایی که بک باید به رییسش میزد صحبت کردن در حالی که شیو از همون فروشگاه لعنتی تا همین لحظه فاکی که حدودا ۱۲ ساعت رو در بر میگرفت در حال کنترل خودش برای برنداشتن نخ و سوزن و ندوختن لب های جگوار رو به روش بود .

جگوار لعنتی تنها کلمه ای که یاد گرفته بود به زبون بیاره رو هر ۳۰ ثانیه یبار به شیو نسبت میداد و گربه بی حس گهگاهی با دیدن احساسات لطیف و صادقانه و صورت شاد پسر نوجوان بابت اعصاب نداشته خودش احساس عذاب وجدان میکرد ، اما نه طولانی .

واکنش بقیه وقتی برای اولین بار فهمیدن چن‌ تصمیم گرفته شیو رو مامان خطاب کنه خنده بود ولی به مرور خندیدن ها قطع شد و حالا فقط دستش مینداختن . از معدود چیزهایی که به شدت رو اعصاب گربه خاکستری میرفت ، علاقه روباه سفید به کل داستان بود.

استارت ماجرا توی خود فروشگاه خورد وقتی سهون دمغ و بی حوصله با شنیدن «مامان» گفتن چن بلند بلند خندید و شیو احساس میکرد چن با دیدن خندیدن سهون فکر کرده روش درستی رو در پیش گرفته .

برعکس بقیه که بعد از دوبار شنیدن خنده هاشون قطع شد سهون تا ده دوازده دفعه اول همچنان بلند میخندید و روی اعصاب نداشته گربه خاکستری ، با پنجه های خاردار پیاده روی میکرد .هرچند هنوزم با شنیدن مامان مامان گفتن های چن لبخند پررنگی میزد .

غیر از این سهون و چن به طرز اعجاب انگیزی به هم نزدیک شده بودن . اگرچه چن بنظر میرسید از نزدیک بودن به هر یک از اعضای خونه خوشحال و هیجان زده شه ولی این درباره سهون کمی عجیب بنظر میرسید ‌. از نظر شیو ، سهون با نزدیک شدن به چن‌ میخواست افکار و کارهای جگوار نابالغ رو در‌جهت حرص دادنش شکل بده و شاید تلافی وقت هایی که شیو ناخواسته یا به عمد دمش رو لگد میکرد یا موقع بحث هاشون با پنجه هاش کنارش میزد رو بگیره .

Shifting ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWo Geschichten leben. Entdecke jetzt