5: گمشده

188 18 12
                                    


- اگه بخوای میتونی چندساعتی اینجا استراحت کنی.

هیونجین به پسر سکسی ای که روی کاناپه دراز کشیده بود نگاه کرد و گفت. جونگکوک که هنوز زحمت این رو به خودش نداده بود چیزی تنش کنه ، چشمهای خستش رو باز کرد و سر تکون داد. با صدای آروم و کمی گرفته ای جواب داد.

- نه. یکم دیگه میرم.

پسر بزرگتر سرتکون داد و لبخند نرمی به جونگکوک زد‌. همینطور که با حوله موهاش رو خشک‌ میکرد از کاناپه دور شد. جونگکوک دستی به صورتش کشید و موهای کاملا سیاهش رو از روی پیشونیش عقب فرستاد. هیونجین ، پسر یکی دیگه از خاندان های بزرگ سئول بود‌. و همینطور یکی از پنج مشتری جونگکوک.
اون شخصیت متفاوتی با باقیشون داشت‌. متأهل بود‌. مجبور شده بود بخاطر منافع خانوادش ازدواج کنه‌. مشخصا از درون خوشحال نبود. کم پیش میومد بخنده یا واقعا خودش باشه. جونگکوک طی این چندماهی که باهاش آشنا شده بود تونسته بود به خوبی درونش نفوذ کنه‌.  هیونجین جای یکی از مشتری های قبلی رو پر کرده بود.
اون به جز سکس چیز دیگه ای از جونگکوک نمیخواست. معمولا اصلا اذیتش نمیکرد و کینک های عجیبی نداشت ، فقط پتانسیل بالایی برای چندین بار ارضا شدن داشت!
همینطور که روی کاناپه لم داده بود به سقف خیره شد.
هیونجین شخصیتی داشت که توجه کمی بهش میشد‌‌. همیشه ساکت بود. وقتی با جونگکوک‌ میخوابید حس خوبی داشت. کاملا مشخص بود‌. گاهی جوری با تمام وجود به لباس یا پوست پسر چنگ مینداخت که انگار به مادرش پناه میبره...
به نظر جونگکوک این تشبیه مناسبی بود. نمیتونست بفهمه هیونجین چه حسی بهش داره. عشق یا چی؟... بیرون از تخت رابطشون شبیه دوتا دوست بود. همراه با دیواری که جونگکوک دورش داشت و برخلاف جکسون ، هیونجین اصلا سعی نمیکرد این دیوار رو‌پایین بکشه. گاهی توی تخت ، جونگکوک‌ این گارد محکمش رو‌پایین میاورد و  باهاش ارتباط صمیمی تری برقرار میکرد. مثلا  میتونست یه لبخند باشه یا اینکه صورت و بدن هیونجین رو‌لمس کنه.
اگه میخواست بگه حداقل کمی از روابط جنسیش لذت میبرد ، این فقط توی سکس با هیونجین خلاصه میشد. که البته جونگکوک ترجیحا بهش فکر نمیکرد. نمیخواست از سکس و‌خوابیدن ، به احساس وابستگی و عشق برسه.

پنج روز بود که با تهیونگ توی یه خونه زندگی میکرد‌. صرفا نفس میکشید. تهیونگ بعد از اون شبی که کمی باهاش کنار اومد ، تغییر بزرگی نکرد. تنها خشمش نسبت به پسر کمتر شده بود.
امروز... روز متفاوتی با باقی روزها بود. از جنبه کاری ، امروز رو باید استراحت میکرد اما این فقط مختص وقتی بود که توی‌ گرین واین کار میکرد. فعلا که از اونجا بیرون به سر میبرد ،  میتونست کمی روزهاش رو آزادتر و برنامه های فشردش رو‌ بازتر کنه.
دیروز با جونگهی  بود و طبق روال سابق باید شب پیش هیونجین میومد اما تصمیم گرفتن که این قرار رو به یکشنبه موکول کنن.
هیونجین معمولا آسون میگرفت. و زیاد جونگکوک رو خسته نمیکرد.
از جنبه دیگه... یه روز خفه کننده برای پسر بود‌‌. هوای سنگینی داشت و احساسات منفی روی مثبت ها چیره شده بودن.
باز به خاطر آورد. دقیقا توی همچین روزی ، بدترین زهر دنیا رو چشیده بود. چند سال پیش.
اینکه هرسال ، دوباره به اون روز فکر میکرد یه عادت غیرقابل انکار بود.
بدترین ویژگیش این بود که همه‌چیز رو با تک تک جزئیات به خاطر می‌سپرد. جونگکوک حتی میتونست خوابهای خیلی قدیمیش‌ رو‌ به خاطر بیاره. اما شاید... این تنها چیزی بود که مادرش ازش میخواست.
دوباره اون مکالمه قدیمی رو به یاد آورد. اسمش رو میتونست بذاره مکالمه؟
دوباره اون احساسی که درجا شکست و خرد شد رو ، به یاد آورد.
مرور کرد.
چون هنوز احساساتش به همون اندازه قبل زنده و تازه بود. و‌ میخواست از بابتش مطمئن بشه.
آخرین خواسته مادرش شبیه یه طناب دور گردنش بود که یا سنگین میشد ، یا تنگ و سفت. و جونگکوک به اولین اتفاق اون روز فکر کرد.

Crestfallen |سرافکنده| VkookWhere stories live. Discover now