10: جنگل

129 14 33
                                    

ماشین بزرگ و نقره ای رنگی با سرعت وارد کوچه شد.
جه هی با ترس و وحشتن درحالی که گوشه دیوار کز کرده بود ، بهش نگاه کرد‌. همه‌چیز فقط در چند ثانیه اتفاق افتاد. شیشه های دودی رنگ ماشین پایین خزیدن و صدای شلیک های متوالی کوچه خیس رو در بر گرفت.
دستهاش رو روی گوشهاش گذاشت و فشرد. فقط میتونست صدای نفسهای نامنظمش رو بشنوه. وقتی چشمهای رو باز کرد که سکوت دوباره برگشته بود.
جسدهای اون دو مرد روی زمین افتاده بود و خوندبه سرعت روی زمین پخش میشد. با چشمهای گشاد به در باز ماشین نگاه کرد. مردی که تابحال ندیده بود ، دستش رو به سمتش دراز کرد و گفت :" خانم جئون لطفا سوار شید وقت نداریم! "
بیشتر توی خودش جمع شد و با ترس و صدای بلندی گفت :" تو‌ کی هستی؟؟ نه من جایی نمیام! "
درست همون لحظه شیشه جلویی پایین رفت و زنی با چهره ای ناآشنا سرش رو سمت جه هی متمایل کرد.

- اگه میخوای زنده بمونی همین الان سوار شو جه هی!

با تعجب و بی اعتمادی نگاهشون میکرد. اما وقتی برای تلف کردن نداشت ، با سرعت سوار ماشین شد و بلافاصله بعد از بستن در ، مردی که کنارش نشسته بود کمکش کرد مه سرش رو پایین نگه داره تا هدف شلیک گلوله نباشه.
وضعیت ترسناکی داشت. یکی از بزرگ ترین و شیطان ترین آدمهای این شهر ، درست مثل پدربزرگش ، قصد داشت جونش رو بگیره. و حالا سوار ماشین کسی بود که نمیشناختش...
ماشین با سرعت حرکت میکرد و پس از گذشت ده دقیقه به نظر میرسید خطر تهدیدشون نمیکنه.
جه هی نفسهای تندی میکشید تا نبضش منظم بشه. با چشمهای ترسیده و بی اعتمادش به بادیگاردی که کنارش نشسته بود و بعد به زنی که روی صندلی جلو نشسته بود نگاه کرد.
لبهای خشکش رو تکون داد :" تو کی هستی؟..."
زن سر چرخوند. جه هی میتونست نیمرخ زن رو ببینه. و درست همون لحظه بود که زن به زبان کره ای صحبت کرد.

- پارک هه سو. خواهر جونگسوک.

جه هی با شنیدن این حرف لحظه ای مکث کرد و درحالی که با بهت به نقطه نامعلومی زل زده بود به فکر فرو رفت.
اون از خواهرش گفته بود. هه سو چند سال پیش از خانواده جدا شده بود چون تحمل کارهای پدرش و به خصوص برادرش رو نداشت.
طبق گفته جونگسوک ، هه سو با باقی اعضای این خانواده سه نفره فرق داشت. بعد از مرگ مادرش ، درحالی که پدر و برادرش رو مقصر میدونست ازشون فاصله گرفت تا زندگی بهتری داشته باشه.
زیر لب اسم زن رو زمزمه میکرد.

هه سو دوباره به روبه رو سرچرخوند و از سکوت جه هی استفاده کرد.

- تا وقتی پیش من باشی جات امنه. بهم اعتماد کن جه هی.

وقتی نگاه هه سو رو روی خودش حس کرد ، سرش رو بالا گرفت و به چشمهای گرم و قابل اعتمادش نگاه کرد. هه سو با دیدن وضعیت آشفته زن به بادیگاردی که کنارش نشسته بود اشاره کرد.

Crestfallen |سرافکنده| VkookWhere stories live. Discover now