Part23

119 20 3
                                    

_می‌دونم خیلی وقت نیست که باهم آشنا شدیم اما.. می‌تونم بیشتر بشناسمت؟! این شانس رو بهم می‌دی؟!

فلیکس نیشخندی زد و ابروش رو بالا انداخت.

_یعنی این رو یک پیشنهاد در نظر بگیرم؟!

_می‌تونی یک اعتراف به حساب بیاری!

چانگبین گفت و متقابل، نیشخند زد.

_من تورو مدت زمان زیادی نیست که می‌شناسم چانگبین هیونگ! اما... اما دوست دارم که اعترافت رو بپذیرم!

فلیکس گفت و به چشم های آبی و منتظر چانگبین خیره شد.

_حق داری... تو یک پلیسی و قطعا نمی‌تونی راحت اعتماد کنی اما... دوست دارم اعتمادت رو داشته باشم و در آینده... خودت رو!
فلیکس با گونه های سرخ شده سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید.

_حتی اگر اشتباه باشه؛ می‌خوام که قبول کنم.

_پشیمونت نمی‌کنم. من رو می‌شناسی... خیلی خوب! تا هروقت که بخوای صبر می‌کنم... صبر کردن بخشی از وجود من شده!

چانگبین گفت و لبخند تلخی زد.
با صدای ترقه و آتیش بازی، نگاهشون رو از هم گرفتند و به آسمون نگاه کردند. رنگ های بنفش، سبز، زرد و سبز روی بوم آسمون هنرنمایی می‌کردند.
چانگبین نگاهش رو از آسمون گرفت و به صورت فلیکس دوخت.
پسر کوچک تر با حس نگاه خیره‌ی چانگبین، با حالت سوالی به چانگبین نگاه کرد.

_می‌تونم زیر این آسمون ببوسمت؟

فلیکس از پیشنهاد ناگهانی پسر بزرگ تر شوکه شد.
_متاسفم...

چانگبین با ندیدن واکنشی از سمت پسر کوچک تر، زیر لب زمزمه کرد.

_داره دیر می‌شه. تا خونه همراهیت می‌کنم.

چانگبین گفت و جلوتر رفت که فلیکس دست پسر کوچک تر رو گرفت و به سمت خودش برگردوند.
لب هاش رو روی لب های پسر بزرگ تر گذاشت و چشم هاش رو بست.
چانگبین به خاطر حرکت ناگهانی فلیکس، با چشم های باز به فلیکسی که چشم هاش رو بسته و می‌بوسید؛ نگاه کرد.
لبخندی بین بوسشون زد. با دست هاش صورت فلیکس رو گرفت و بوسه رو عمیق تر کرد. این همه سال صبر، به این لحظه می‌ارزید!
هردو با حس اینکه نفس کم آوردند؛ از همدیگه جدا شدند. چانگبین پیشونیش رو روی پسر کوچک تر گذاشت. با نوک انگشتش، گونه های سرخ از بوسه‌ی فلیکس رو نوازش کرد و لبخندی زد.
_هیچوقت فکر نمی‌کردم سئول، جواهری رو توی خودش پنهان کرده‌!

پسر کوچک تر از خجالت چشم هاش رو بست.

_کلمه‌ی زیبایی برای توصیف تو کافی نیست. چشم های طوسی و کشیده ات، گونه هایی که جای به جایش رو ماه بوسیده و لب های به سرخی شکوفه گیلاس... برای داشتنت صبر می‌کنم.

_من رو... دوباره ببوس!

فلیکس گفت و به چشم های آبی چانگبین خیره شد.

Over AgainWhere stories live. Discover now