سرعتش به قدری زیاد بود که حتی نگهبان های شهرم متوجه رد شدنش نشدن اما شخصی که دنبالش میکرد گیر نگهبان های خروجی شهر افتاد
با کشیدن بازوهاش سعی کرد خودشو رها کنه اما موفق نشد ، اونا هرولدرو دستگیر گردن دوباره
هرولد درحالی که لب هاش اویزون شده بود به پدر عصبانیش زیر چشمی نگاه میکرد
پادشاه اتلانتیس حرکتی به باله دمش داد تا نگهبان های کنار هرولد اون رو رها کنن و از اونجا برن
الایژا وارد ذهن هرولد شد برای بازجویی و با عصبانیت کلمات رو بیان کرد_این چندمین بارته هرولد !برای چی میخوای از شهر خارج بشی؟
هرولد لب هاش و بهم فشرد درسته اون برای چندمین بار گیر افتاده بود فقط و فقط بخاطر زین! داداش کوچیک احمقش البته احمق نه باهوشش اون به طور عجیبی سرعتش ازهمه بیشتر جوری که همه ی اهالی شهر اتلانتیس بهش لقب رعد و دادن
با صدای عجیب الایژا که دهنشو باز کرده بود وبا عصبانیت سر پسرش فریاد کشید به خودش اومد
هرولد_ببخشید.. من فقط .. من .. داشتم تمرین شکار میکردم...الایژا منم قرار بود یکی از اون شکارچی های بیرون شهر باشم و تو هنوز این اجازه رو صادر نکردی!! قدرتشو بهم دادی ولی نزاشتی از شهر بیرون برم
خیلی خب هرولد طبق معمول از برادرش محافظت کرد و دروغ گفت! هرولد میدونست خارج شدن از شهر اشتباهه اما به گفته زین اون هم میخواست شکارچی باشه و نیاز به تمرین داره پس هرولد میدونست چیزی تا تولد بیست سالگی اون نمونده و میتونه از پادشاه اتلانتیس که پدر خودشون هست درخواست کنه که اونم یه شکارچی باشه برای همین هربار به پدرش دروغ میگفت اما نمیدونست زین هم بهش دروغ میگه
الایژا_میدونم ولی تو هنوز اماده نیستی ...
الایژا باید از شاهزاده های اتلانتیس مواظبت میکرد بخصوص هرولد ، بعد از اون هرولد پادشاه اتلانتیسه .. نمیتونه بزاره به راحتی اونارو از دست بده ..
درسته هرولد خیلی باهوش بود اما اگه نمیتونست از خودش محافظت کنه چی؟
الایژا_به زودی هرولد.. تو اماده شدی توام میتونی بری شکار
هرولد درحالی که باله دمشو تکون میداد به نشونه اعتراض کمی خودشو حرکت داد
هرولد_حالا میتونم برگردم؟
الایژا سرشو تکون داد
زین دوباره نزدیک ساحل شده بود به ارومی لبخندی زد و سرشو بیرون از اب برد کمی نفس کشید باله های کنار گردنش کمی تکون خوردن
زین با خوشحالی رو سطح اب اومده بود نور خورشید به پوست بدنش میتابید و برق میزد ، چشمای طلایی رنگش هم رنگ خورشید تو اسمون بود باله دمش رو تکون میداد روی صخره ای وسط دریا مینشست
YOU ARE READING
My angel
Fanfiction+تو نمیتونی همچین چیزی بخوای اصلا! غیر ممکنه زین _میتونم .. اون ارزوی منه و تو باید براورده اش کنی..چرا میگی غیر ممکنه؟ +تو یه موجود ابزی هستی زین! اینو بفهم تو دنیای اونا طاقت نمیاری.. _پس این غیر ممکن نیست؟ این شدنیه؟ اخم غلیظی به پسرک تحویل داد...