First Part

1.3K 60 2
                                    

آن زمان که سایه‌ی روشنی روی سیاهیِ سردی نقش ببندد، زمزمه‌ی
آرام میان باغ به خواب رفته همان صاعقه‌ای خواهد بود که سنگی را
در هم می‌شکند.
در تاریکی شب دو نور سرخ رنگی را خواهی دید.
کسی در تاریکی نیمه شب تو را به سوی خود می‌خواند...
به ندای قلبت گوش کن...
شاید نفس‌های خفه شده‌ی درون خاک، هنوز تمنای زندگی دارند...!
•••

از ماشین پیاده شد و لبخندی از سردی هوا که گونه‌های گرمش رو تحت
تسلط خودش درمی‌آورد، زد...

به راننده که داشت چمدون‌هاش رو روی زمین می‌ذاشت، تعظیم و تشکر کرد.
هزینه‌ی مسافتش رو قبلاً پرداخت کرده بود پس راننده با تعظیم کوتاهی سوار
ماشین شد و پسر جوون رو رو به روی در بزرگ و آهنی عمارت قدیمی تنها
گذاشت...

جیمین نگاهش رو از ماشین زرد رنگ گرفت و به در خیره شد. سال‌های
زیادی بود که به اینجا نیومده و عموی بزرگش رو ملاقات نکرده بود تا اینکه
چند روز پیش عموی تنها و سالخورده‌ش با دلخوری بهش زنگ زد و گلایه کرد.
از اینکه حدود شیش ساله برادر زاده‌ی مورد علاقه‌ش رو ندیده و انتظار بیشتری
ازش داره که اگه نمی‌تونه بیاد و سر بزنه، لااقل تماس بگیره و حالش رو
جویا بشه...

ولی عموی بزرگش خبر نداشت که جیمین بهترین دوستش رو در اثر
حادثه‌ای از دست داده بود و توی این چند سال اونقدر درگیر عزای هیونوو
و دانشگاه و کافه‌ی تازه تأسیس شده‌ش شده بود که حتی وقتی برای دیدن
مادر و پدرش پیدا نمی‌کرد...

سری تکون داد و سعی کرد افکارش رو که داشت پر از خاطرات دوست از
دنیا رفتش می‌شد، خالی کنه و بالاخره قدمی جلو گذاشت و دکمه‌ی آیفون
رو فشرد...
بعد از چند لحظه، صدای زنی توی گوشش پیچید و لبخند جیمین رو عمیق‌تر کرد؛ اون صدا، صدای خانم سو بود و مطمئنا تصویر پوشیده شده‌ش توی
کاپشن بزرگ و پف دارش رو دیده بود:

_ هااا خدای من...پسرم اومدی؟ بیا تو...

و بعد صدای تیکی، باز شدن در رو به پسر خندون فهموند.
چمدون رو پشت سرش کشید و با هول کوچیکی، درو کامل باز کرد و وارد
حیاط بزرگ و پوشیده شده از برف شد...
هنوز تازه اول ماه اکتبر بودن و تو اخبار شبانگاهی دیشب فهمیده بود که
علاوه بر سئول، بوسان هم پذیرای بارش برف سنگین شده و حالا این چهره‌ی
سفید باغ برای جیمین طبیعی و صد البته زیبا بود...

The Fourteenth NightUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum