Dragon and Ruby

230 47 7
                                    

تو وان جا به جا شد و جرعه‌ای از گیلاسش نوشید؛ قصد داشت بطری شرابی که باز کرده بود رو تموم کنه.
ویدئو رو پلی کرد و به صفحه رو به روش خیره شد.
فیلم با چهره خواب آلود مرد شروع می‌شد. پسر دوربین رو بدست گرفته بود و رو شکم مرد که رو تخت خوابیده بود نشسته بود.
صدای پسر شنیده می‌شد که بشاش و هیجان زده حرف میزد:هی، بلند شو چانی، صبح شده!
مرد چشم‌هاش رو باز نکرد اما لب‌هاش حرکت کردن و صدای خش دارش شنیده شد: هیونی داره چیکار میکنه؟ هوم؟ صبح به این زودی بیدار شده!
پسر با صدای خندونی گفت: یادت نیست؟ ددی چانی پیر شدی و فراموش کار، قرار بود کل امروز رو که با همدیگه‌ایم ضبط کنم و یه ویدئو از خودمون بسازم!
مرد چشم‌هاش رو باز کرد و لبخند زد: پس بخاطر همین آنقدر هیجان‌زده‌ای،باید وقتی صبح زود بیدار شدی می‌فهمیدم.
مرد چرخید و بکهیون رو روی تخت انداخت و روش خیمه زد تصویر مشخصی وجود نداشت اما صدای خنده و بوسه‌هاشون شنیده می‌شد.
صحنه عوض شد. حالا دوربین مرد رو نشون میداد که داخل آشپزخونه در حال آماده کردن صبحانه بود.
پسر دوربین رو سمت خودش چرخوند، لبخند بزرگی روی صورتش داشت و چشم‌هاش برق می‌زد: چانی مثل همیشه داره صبحونه آماده می‌کنه و من مثل همیشه دارم این صحنه جذاب رو تماشا می کنم.
پسر روی صندلی های پشت کانتر نشسته بود.
حالا دوربین دوباره مرد رو نشون میداد، مرد با بشقاب های که در دست داشت به سمت کانتر اومد و به دوربین نزدیک شد: این هم یه صبحانه انگلیسی به سفارش جناب بیون، نوش جان!
پسر بشقاب هایی که مرد آماده کرده بود نشون داد: واو، دستپخت مدیرعامل کمپانی پارک، جناب پارک چانیول! آقای پارک اعتراف کن راز دست‌پخت محشرت چیه؟
دوربین از بشقاب ها به سمت مرد رفت، مرد دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت: هم، هرچقدر فکر میکنم فقط به یه نتیجه میرسم، من تو همه چیز عالی‌ام، دست خودم نیست.
هر دو خندیدند و صحنه عوض شد.
پسر داخل ماشین نشسته بود و دوربین رو به سمت خودش گرفته بود: یادم رفت بگم، امروز یکسالگی رابطه ماست! شب سال نو. و حالا ما بیشتر از نه ماهه که باهم زندگی می‌کنیم و یه عالمه روزهای خوب داشتیم. اعتراف می کنم بهترین سال زندگیم بود.
دوربین رو به مرد چرخید که پشت فرمون نشسته بود و رانندگی می کرد: چانیول-آ، نظرت چیه؟ چه احساسی به یک سالگیمون داری؟
چانیول نگاه کوتاهی به دوربین انداخت و دوباره نگاهش رو به خیابون داد، مثل تمام زمانی که با پسر می‌گذرند حالا هم لبخند ملایمی به لب داشت: باید اعتراف کنم، درسته؟ خب، از وقتی به هم نزدیک شدیم تا الان که یکسال شده روز‌های خیلی عالی رو کنارت گذروندم و خوشحالم که این رابطه شروع شد عشق من. تا حالا با هیچکس این احساس رو نداشتم.
صدای خنده پسر شنیده شد: چشمم روشن‌؛ مگه تا حالا با چند نفر رابطه داشتی؟!
چانیول هم خندید:اوه، مثل اینکه سوتی دادم، عشقم تو تمام دنیا و این سی و چند سال زندگی هیچکس رو بجز تو دوست نداشتم، پس بقیه مهم نیستن، هوم؟
پسر باز هم خندید: باشه، قبوله، اما حیف که تو اولین و آخرین بودی، فکر کنم من هم باید با چند نفر دیگه قبل تو امتحانش می‌کردم.
مرد خندید: نه عزیزم، مهم آخرین نفره که اون تویی. و اینکه مگه مرد بهتری از من پیدا می‌کنی که عشق اولت باشه؟
بازهم این صدای خنده‌های بانشاط بکهیون بود که شنیده می‌شد: باشه، دیگه بسه. حالا بزار بگم داریم میریم پیاده روی کنیم و شیرقهوه بخوریم. خب، فعلا.
صحنه عوض شد؛ داخل رستوران بودند.
حالا هر دو داخل قاب بودند.
پسر شروع به حرف زدن کرد: بعد از پیاده روی اومدیم غذا بخوریم، تو رستوران موردعلاقمون. اینجا خیلی خاطره انگیزه! دوست داری تعریف کنی چانی؟
مرد نگاهش رو لحظه ای از پسر گرفت و به دوربین خیره شد: خب، اینجا خیلی خاطره داریم، کدوم رو باید تعریف کنم؟
پسر طبق عادت کمی لب‌هاش رو جلو داد: شاید شب تولد من؟!
مرد لبخند ملایمی زد: درسته اونشب؛ خب اونشب برای شام به اینجا اومدیم و کیک خوردیم و تولدت رو اینجا جشن گرفتیم.
پسر به مرد خیره بود: همین؟ نمی خوایی بگی کل رستوران رو رزرو و تزیین کردی و گروه موسیقی مورد علاقم رو دعوت کرده بودی؟ واو چه شب محشری بود، واقعا دوستش داشتم.
مرد لبخندش پر رنگ تر شد: خوشحالم که دوستش داشتی.
گارسون‌ها غذا ها رو آوردن و بشقاب های رنگی و زیبا رو روی میز چیدن.
مرد از گارسون‌ها تشکر کرد و شروع به غذا خوردن کردن.هر از گاهی می شد کلماتی که بینشون رد و بدل می شد شنید؛ حرف های روزمره که همیشه سر غذا رد و بدل میشه.
صحنه بعدی اون دو رو نشون میداد که کنار هم پیاده‌روی می‌کردن: خب ما همیشه روزای تعطیل به این خیابون می‌آییم و قدم میزنیم، باید منتظر بهار باشی تا زیباییش رو ببینی، چانی هم عاشق شکوفه های گیلاسه.
مرد لبخند زد: آره شکوفه گیلاس کوچولو.
پسر شاد خندید: حرفات خیلی شیرینه، می ترسم تا آخر سال دیگه قندخون بره بالا و دیابت بگیرم.
هر دو خندیدند.
صحنه دوباره عوض شد؛ غروب زیبای خورشید از پنجره های سرتاسری مشخص بود و اینبار پسر داخل قاب بود،پشت پیانو نشسته بود و پیانو می زد، قطعه‌ای زیبا از شوپن.
با تمام شدن قطعه پسر رو به مرد کرد:چطور بود؟
مرد پاسخ داد: مثل همیشه عالی، هیونی ما بی‌نظیره بجای دانشجو باید بعنوان استاد به دانشگاه می رفت.
پسر خندید و از پشت پیانو بلند شد و به سمت دوربین حرکت کرد؛ دوربین رو از مرد گرفت و بوسیدش: هنوز زمان زیادی تا سال نو مونده، باید چیکار کنیم؟ فیلم ببینیم؟
مرد سرش رو تکون داد: اما هنوز شام نخوردیم، بهتره اول شام درست کنیم، هوم؟
دوربین حرکت کرد، پسر به سمت پله ها می‌رفت: پس پیش به سوی آشپزخونه! من میخوام کیک درست کنم!
به آشپزخونه رسیدند و پسر دوربین رو روی کانتر تنظیم کرد تا هم فیلم‌برداری کنه و هم کیک درست کنه.
مرد هم وارد آشپزخونه شد.
هر دو دست‌هاشون رو شستند و پیشبند های ستشون رو بستند.
پسر سراغ مواد کیک شکلاتی که می‌خواست درست کنه رفت و مرد هم به سراغ آماده کردن وسایل شام، میخواست مثل پارسال استیک درست کنه: بکهیون بهت گفتم شام سال نو پارسال رو من درست کرده بودم؟!
پسر در حالی که تخم مرغ ها رو داخل ظرف همزن می‌ریخت به سمت مرد چرخید: اصلا تعجب نکردم، شام اونشب خیلی خوشمزه بود اما فکر میکردم خانوم سونگ درست کرده.
مرد سرش رو تکون داد و لبخند زد: اولین بار بود به خونه‌ام می‌اومدی، دوست داشتم خودم شام درست کنم.
پسر دوباره مشغول تخم مرغ ها شد و قبل اینکه همزن رو روشن کنه گفت: آشپزیت حرف نداره جناب پارک.
مرد گوشت های طعم دار شده رو از یخچال بیرون آورد و به همراه سبزیجات شروع به گریل کردن کرد.پسر هم درحال همزدن مواد کیک بود: واقعا گرسنه‌ام شده، کیک من آمده‌است که بره تو فر، استیک های جناب پارک کی آماده میشن؟
کار گریل گوشت‌ها و سبزیجات تقریبا تموم شده بود و موقع سرو غذا بود: تا تو کیک رو داخل فر بذاری و صورت آردیت رو بشوری بشقاب ها رو حاضر میکنم، شراب میخوری؟
بکهیون قالب رو داخل فر گذاشت: اوهوم، میخورم.
مرد بشقاب ها رو آماده کرد و شمع‌های روی کانتر رو با فندکش روشن کرد و پسر پیشبندش رو باز کرد و صورتش رو که پر از آرد شده بود شست و به سمت کانتر رفت و دوربین رو برداشت.
دوربین حالا بشقاب های غذا رو نشون میداد: خب این هم از غذای خاطره‌انگیز، پارسال وقتی برای اولین بار به خونه چانی اومدم استیک  خوردیم، حالا داریم خاطره ها رو زنده می کنیم.
مرد هم پیشبندش رو باز کرد و پشت کانتر نشست.
هر دو شروع به خوردن کردن و صحنه تغییر کرد.
حالا دوربین مرد رو نشون میداد: خب چه فیلمی ببینیم؟
مرد کنترل رو بدست گرفت و قبل از پلی کردن گفت: یه فیلم خاطره انگیز، قراره سوپرایز بشی!
فیلم پلی شد؛ تلویزیون پسر رو نشون میداد اما معلوم بود که سن کمتری داره و لباس های سفید و شلوار جین آبی روشنش اون رو کاملا کیوت نشون میداد: سلام، بیون بکهیون هستم.
این فیلم اودیشن پسر برای دبیرستان هنر بود.
هر دو ساکت بودند و فیلم رو تماشا می‌کردند، پسر شروع به پیانو زدن کرد و داور ها در سکوت گوش دادند.
وقتی  دوباره رو به روی داورا ایستاد صدای زنانه ای پرسید:خب، بکهیون برای چی پیانو میزنی؟
پسر لب‌هایش رو یکم جلو داد : من وقتی بچه بودم افسردگی داشتم و همه چیز برای من خاکستری بنظر می‌رسید اما وقتی اولین بار صدای پیانو رو شنیدم و پیانو زدن رو داخل کلیسا تماشا کردم احساس کردم همه‌ی زندگیم رنگ  گرفت. در واقع پیانو دلیل و اشتیاق من برای زندگیه و همینطور چیزی که من رو آروم میکنه.
دوباره صدای زنانه ‌ای بلند شد: خیلی هم عالی، حالا بگو بخاطر چی دبیرستان خصوصی هنر پارک رو انتخاب کردی؟
پسر چشم‌هاش رو دزدید و لبش رو گاز کوچیکی گرفت: دلیلش ساده است، علاوه بر اینکه این دبیرستان عالیه من می تونم بورسیه بنیاد پارک رو هم دریافت کنم. پس تصمیم گرفت با اینکه این مدرسه یه مدرسه خصوصیه و یتیم خونه  هزینه اش رو پرداخت نمی کنه مهارتم رو به چالش بکشم و اودیشن بدم.
زن آروم خندید: جواب صادقانه‌ای بود، امیدوارم تو مدرسه ببینمت بکهیون، می تونی بری.
و فیلم به پایان رسید.
مرد دوربین رو بدست گرفت رو به پسر چرخید: خب آقای بیون بکهیون حالا بگو برای چی پیانو میزنی؟
پسر لبخند ملایمی از بیاد آوردن خاطرات چهارسال پیش به لب داشت: اون زمان تنها نور زندگی و دلیل زندگیم پیانو بود پس بخاطر همین پیانو میزدم، الان هم پیانو دلیل وجود منه اما تو، پارک چانیول حالا  تو دلیل دیگه ‌ی اشتیاق من به زندگی هستی.
مرد هم شروع یه صحبت کرد: اولین باری که اونجا دیدمت برای‌ من مثل بقیه بودی اما وقتی شروع به پیانو زدن کردی و دقیقا قطعه مورد علاقه‌ام رو، قطعه‌ای که خواهر وقتی کوچیک بودم میزد، دقیقا اونجا توجه‌ام رو جلب کردی‌. اولش بخاطر اینکه تو یاد خواهرم رو که فوت کرده بود زنده کردی دوست داشتم ازت حمایت کنم.
پسر سرش رو تکون داد: پس بخاطر همین این قطعه رو دوست داری، کاش نونا زنده بود خیلی دوست داشتم باهاش ملاقات کنم. اما جناب پارک بگو چی باعث شد عاشقم بشی؟
مرد جواب داد: سال سوم دبیرستانت وقتی از دفتر بیرون می اومدی خوردی به من و سرخ شدی خیلی بامزه بود و عطر مو‌هات واقعا دوست داشتنی بود از اون زمان دوست داشتم بیشتر ببینمت و گاهی بهت فکر می‌کردم و وقتی از دبیرستان فارغ التحصیل شدی تصمیم گرفتم باهات قرار بزارم چون احساس کردم که دوستت دارم و راستش از سمت تو هم یه چیزایی احساس می کردم، پس قرار ملاقات باهات گذاشتم تا از احساست مطمئن بشم.
پسر دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و با لب هایی که جلو داده بود گوش می‌داد: من از وقتی اولین بار دیدمت با اینکه خیلی بزرگتر از من بودی اما ازت خوشم اومد بخاطر همین اون بار که جلوی دفتر دبیرستان بهت خوردم قرمز شدم، واقعا خجالت کشیدم. همیشه تو مراسم هایی که مدرسه برگزار می کرد اجرا می‌کردم تا بتونم از روی صحنه دنبالت بگردم و ببینمت و وقتی چشمم به چشمت می‌افتاد واقعا نمی تونستم نگاهم رو بگیرم، البته بخاطر اینکه توجه‌ات رو جلب کنم هم کلی تمرین می‌کردم تا عالی پیانو بزنم!
پسر خندان بود و خوشحال بنظر می رسید: آه راستی می‌دونی هدیه ای که شب سال نو پارسال بهت دادم یه معنی خاص داره؟
صدای متعجب مرد شنیده شد: نه واقعا، حالا چه معنایی پشتشه؟
پسر سرش رو تکون داد: اون اژدهای روی فندک نماد تو هستش؛ من تو رو یه فرد خردمند و قدرتمند می دیدم. یاقوت سرخ هم نماد من و عشقی که بهت دارم. حالا فندک رو به من بده.
مرد فندک رو بیرون آورد و به دست پسر داد: پسر فندک رو بالا آورد به دست اژدها که یاقوت رو بدست گرفته بود اشاره کرد: می‌بینی، اژدها به دور یاقوت پیچیده و با دستش نگه‌اش داشته؛ من هم امیدوار بودم مثل اژدها که از یاقوت مراقبت می کنه تو هم از عشقمون و من مراقبت کنی.
مرد فندک رو گرفت و دوربین رو به پسر داد و به دقت به فندک و یاقوت ترک خورده خیره شد: پس این معنی پشت این فندکه! حالا بگو بخوبی از این عشق مراقبت کردم؟
پسر خندید: تو واقعیت آره تو بخوبی از رابطمون مراقبت کردی اما ببین تو یاقوت فندک رو شکستی!
مرد فندک رو داخل جیبش گذاشت: آه، واقعا بخاطر یاقوت متاسفم.
پسر جواب داد: اشکالی نداره
مرد بلند شد و به سمت درخت تزیین شده رفت و جعبه کوچیکی رو برداشت: حالا بزار هدیه‌ات رو بهت بدم تا بخاطر شکستن یاقوت منو ببخشی.
مرد دوباره دوربین رو از پس گرفت تا ریکشنش رو ضبط کنه: خب حالا هدیه‌ات رو باز کن.
پسر جعبه کوچک رو باز کرد و چشم‌هاش کاملا گرد شد: واو نگو که یه ماشین خریدی؟!
مرد تایید کرد: درسته، حالا که گواهینامه‌ات رو گرفتی باید یه ماشین هم داشته باشی پس قبولش کن.
پسر سرش رو بالا اورد: اما این خیلی زیاده!
مرد گفت: پس بجاش وقتی کنسرت گذاشتی باید یه بلیط وی‌آی‌پی برای من کنار بزاری، همیشه! حالا هدیه شوهرت رو رد نکن.
پسر خندید و سرش رو تکان داد: باشه یوبو.
مرد هم خندید و ویدئو قطع شد.
بکهیون صورتش از اشک خیس شده بود ته قلبش دلتنگ روزهای خوب گذشته بود اما اون روز‌ها هیچوقت قرار نبود برگرده چون اون دیگه آدم سابق نبود؛ از وقتی تصادف کرد و دیگه نتونست پیانو بزنه همه چیز تغییر کرد. زندگی بکهیون دوباره خاکستری شد و اون هم همرنگ زندگیش شد.
اولش سعی کرد به همه چیز غلبه کنه و قوی بمونه اما اون کسی بود که تمام عمرش فقط پیانو زده بود کسی که عاشق پیانو بود و رویاش این بود که از بزرگترین پیانیست های جهان بشی، رویایی که برابگی بکهیون علت و معنای وجودش رو توصیف می‌کرد.
بکهیون شکست و همه چیز عوض شد؛ اون خودش رو تو سکس، پارتی‌های رنگ‌وارنگ و الکل غرق کرد و از یه فرد ملایم و مهربون تبدیل شد به یه آدم عصبانی و خشمگین که بلااستثناء تو هر پارتی یه دعوا راه می‌انداخت و کتک‌کاری می‌کرد.
بکهیون دیگه بکهیون نبود هرچند اون هنوز هم عاشق چانیول بود، تنها دلیلی که باعث شده بود تا الان زنده بمونه.
چانیول تمام تلاشش رو کرده بود دوباره به زندگی بکهیون رنگ بده و ازش مراقبت کنه اما بارها و بارها شکست خورده بود و بکهیون روحش کاملا خرد شده بود.
اون دیگه نمی تونست این زندگی رو تحمل کنه، نمی تونست ببینه که چانیول بخاطرش درد و رنج می‌کشه  و هر روز باعث عذابش میشه، پس بهتر بود که بمیره تا هر دو از این رنج رها بشن.
گیلاس آخر رو پر کرد و سر کشید، کاملا مست شده بود.
بلند شد و به سمت آینه روشویی رفت به قیافه بهم ریخته‌اش نگاه کرد‌؛ زیر چشم‌هاش گود و سیاه شده بود و پوستش رنگ پریده بنظر می‌رسید.
گیلاس دستش رو رو سنگ روشویی کوبید. گیلاس شکست و بکهیون تیکه تیزش رو برداشت و دستش رو بالا آورد، می‌خواست رگش رو بزنه تا این زندگی لجن رو تموم کنه.
دستش می لرزید اما پایین آوردش و شیشه رو روی مچش کشید؛ پوستش شکافته شد و خون بیرون ریخت.
ناگهان در باز شد و چانیول سراسیمه داخل شد، بکهیون به تماس‌ها جواب نمی‌داد پس نگران شده بود‌ و تصمیم گرفته بود به خونه بره و حالا بکهیون رو تو این وضعیت وحشتناک می ‌دید، فریاد زد: بکهیون
فورا به سمتش حرکت کرد و شیشه رو از دستش گرفت و داخل روشویی پرت کرد و محکم دستش رو روی زخم بکهیون فشار داد خیلی عمیق نبود اما می تونست کشنده باشه.
پلکش می پرید و چشم‌هاش قرمز شده بود، فریاد زد: داشتی چه غلطی می‌کردی بکهیون!
جعبه کمک‌های اولیه رو بیرون آورد و دستش رو پانسمان کرد.
بدن بکهیون داخل آغوشش سست بودو لبخند عجیبی به لب داشت،. سرش رو به شونه چانیول تکیه داد و با صدای کشداری که از مستیش بود شروع به صحبت کرد: خیلی خوبه اینجایی حالا می تونی بغلم کنی وقتی دارم میمیرم.
چانیول بدن بکهیون رو در آغوش کشید و و بلند شد. با صداش که خش‌دار شده بود جواب داد: تو قرار نیست بمیری، می بینی که جلوی خونریزی رو گرفتم!
بکهیون کش دار خندید: مهم نیست، من دارم میمیرم، می تونم حسش کنم، من قرص خوردم، یعالمه خوردم چند ساعت پیش!
چانیول محکم اما با صدایی که برای لحظه ای لرزید جواب داد: اما تو نمی دونی قرصات رو کجا نگه می‌دارم، پس دروغ نگو!
بکهیون ساده گفت: پیداشون کردم و همشون رو خوردم، پوسته هاش داخل سطل آشغاله.
چانیول حالا دوباره نگران شده بود پس به سمت سطل آشغال  رفت و داخلش رو چک کرد، این وحشتناک ترین صحنه زندگیش بود.
فورا نگاهی به بدن سست و صورت رنگ پریده بکهیون کرد و به سمتش رفت و بغلش کرد به سمت پله ها دوید باید فورا به بیمارستان می رفت.
امروز ترسناک ترین کابوس این یک سال رو داشت زندگی می‌کرد، بکهیون خودکشی کرده بود.
در ماشین رو باز کرد و بکهیون رو روی صندلی گذاشت: بکهیون بیدار بمون، تو قرار نیست بمیری. و داد زد: می فهمی! قرار نیست.
سوار شد و با سرعت شروع به رانندگی کرد هر لحظه اضطراب آور تر از قبل می‌شد.
پیشونی چانیول عرق کرد بود و قلبش دیوانه‌وار می تپید.
بکهیون مست و بی حال ناگهان شروع به گریه کرد: نمی خوام بمیرم، من می ترسم! تو اونجا نیستی، دلم نمی خواد بمیرم، متاسفم، من می ترسم!
چشم‌های چانیول خیس شد، فکر مرگ بکهیون که تو سرش جولان میداد درد آور بود. صداش می ‌لرزید: هیونی نترس، من نمی‌ذارم بمیری، ولت نمی کنم، اجازه نمی‌دم بمیری!
بکهیون اما ضعیف هق‌هق می کرد و زیر لب تکرار می‌کرد: من می‌ترسم، نمی خوام بمیرم، دلم برات تنگ میشه.
با رسیدن به بیمارستان صدای ضعیف بکهیون هم قطع شد، چانیول وحشت زده پیاده شد و بکهیون رو بغل کرد و داخل اورژانس برد: لطفا یکی کمک کنه!
چانیول توضیح داد که قرص خورده و میخواسته خودکشی کنه.
بکهیون رو داخل اتاقی بردند تا معدش رو شستشو بدن.
چانیول تنها پشت در اتاق به انتظار نشسته بوداما حتی نمی تونست مطمئن باشه که قراره خبر خوبی بگیره یا نه.
اشک روی صورتش جاری شده بود بعد از سالها که گریه نکرده بود این یکسال دوبار گریه کرد.
اولین بار زمانی بود که بکهیون تصادف شدید داشت و داخل اتاق عمل بود و اون فقط می تونست پشت در اتاق بشینه بدون اینکه کاری از دستش بربیاد و دومین بار هم حالا بود که مثل اون زمان هیچکاری از دستش برای کسی که عاشقش بود برنمی‌اومد.
بعد از مدتها انتظار دکتری از اتاق بیرون اومد: شما همراه آقای بیون هستید؟
چانیول فورا ایستاد: بله، حالش چطوره؟
دکترپاسخ داد: از ذغال فعال استفاده کردیم و همینطور معده بیمار رو شست و شو دادیم تا قرص های باقی مونده رو خارج کنیم و نگران نباشید شرایط بیمار خوبه و خطر رفع شده اما آرامبخش تزریق کردیم و لازمه که بستری بشه.
چانیول سپاس گذار گفت: ممنونم دکتر.
روز بعد بکهیون چشم‌هاش رو باز کرد اول گیج بود اما همه چیز یادش اومد و اشک‌هاش پایین ریخت؛ خوشحال بود که زنده‌ است، کاملا پشیمون شده بود و نمی‌خواست بمیره تمام این یکسال رو رنج کشیده بود اما تحمل کرده بود و هیچوقت دست به خودکشی نزده بود چون هنوز چانیول رو تو زندگیش داشت اما از عذابی که با وجودش به زندگی چانیول تحمیل کرده بود باعث رنج بیشترش و نا امیدش از خودش شده بود پس بدون اینکه به بعد از مرگ و اتفاقی که برای چانیول میوفته و دردی که بهش میده فکر نکرده بود.
وقتی کنار چانیول روی صندلی ماشین نشسته بود  ترس و اضطراب و غم رو داخل چشم‌ها و رفتار چانیول دید و اونجا لحظه‌ای بود که ترسید و از تصمیمش و تاثیری که روی چانیول می‌گذاشت و یاد خواهر مرحوم چانیول و دردی که هربار با تعریف کردن خاطراتش می‌کشید افتاد و پشیمون شد.
حتی خودش هم تحمل دور شدن از چانیول رو نداشت.
حالا متاسف بود، خیلی زیاد، و حس می کرد یه احمقه.
با خودش فکر می کرد درسته که دیگه نمی تونست حرفه‌ای پیانو بزنه و به رویایی که زمان طولانی بخاطرش زندگی کرده بود برسه اما تا وقتی چانیول تو زندگیش حضور داشت و خودش زنده بود کارها و رویاهای زیاد دیگه‌ای بود که می تونست بخاطرشون زندگی کنه.
اون باید بخاطر زنده موندن از اون تصادف وحشتناک سپاسگذار می بود نه اینکه اینطور رنج بکشه و تغییر کنه.
یاد جمله روانشناسش افتاد که می گفت: تا وقتی زنده‌ای باید زندگی کنی و لذت ببری، متوقف نشو و کارهای مختلف رو انجام بده، چیزهای زیادی درونت وجود داره که می تونه معنای زندگیت بشه.
بکهیون حالا می خواست زندگی کنه اگه حتی بخاطر خودش نبود بخاطر چانیول می‌خواست زندگی کنه.
چانیول وارد اتاق شد و بکهیون رو دید که بیدار شده و گریه میکنه.
به سمتش رفت و در آغوش کشیدش: چیزی نیست عزیزم، تو زنده‌ای، همه چیز خوب میشه.
بکهیون سرش رو به شونه چانیول چسبوند و عطرش رو بو کرد، وجود چانیول آرومش می‌کرد: متاسفم، متاسفم که انقدر اذیتت کردم.
چانیول بوسه‌ای به سرش زد: اشکالی نداره تا وقتی که زنده باشی.


پایان
Seth
11.15.2022

Dragon and Ruby Where stories live. Discover now