"Every thing will get better"

63 11 6
                                    


تهیونگ رفت تا لیسا رو از ارایشگاه برداره و به سمت تالار عروسی حرکت کنن

تموم راه رو داشت به زندگیش فکر میکرد
زندگی که از همون روزی که به دنیا اومد تا به امروز فقط تصمیم دیگران بود و دیگران
داشت به گذشته ای که داشت فکر میکرد
اخرین لبخندی که داشت چند سال پیش بود؟لبخندی که از ته دلش باشه
شاید هیچوقت

تو افکارش غرق شده بود که ناگهان خودش رو جلوی ارایشگاهی که لیسا اونجا بود پیدا کرد

-هووف مسیح این چه زندگیه

زیر لب غر زد و از ماشین پیاده شد
در رو زد و یک زن غریبه در رو باز کرد
چشمش به لیسایی که توی اون لباس مثل فرشته ها شده بود افتاد

لباس سفید که به خواسته لیسا ساده بود و زیاد زرق و برق نداشت لباسی که کمر باریک و خوش فرمش رو به نمایش گذاشته بود

-زیبا تر شدی ملکه

-ممنونم شاهزاده من

برای اینکه زیاد جلب توجه نکنن گفتن و تهیونگ رفت و دست لیسا رو در دست گرفت و به سمت ماشین حرکت کردن

-فیلم عاشقارو بازی کردن کار سختیه

-خیلی

تهیونگ گفت و در ماشین رو برای لیسا باز کرد
خودش هم ماشین رو دور زد و توی ماشین نشست
حدود نیم ساعتی تا تالار فاصله بود و توی این یه ربعی که تو راه بودن هیچ حرفی رد و بدل نشد
که لیسا سکوت رو شکست

-حالت چطوره پسر خاله؟

-هعی لیسا این وضعیت اصلا خنده دار نیست باید گریه کنیم

-هوففف میدونم،یه ازدواج بدون عشق فاجعس

-اوهوم.تو چطوری دختر خاله عزیزم؟

-با خنده میگه(بهتر از این نمیشم)

-رسیدیم

رسیده بودن یعنی چند ساعت دیگه رسما زن و شوهر میشدند؟ باور نکردنی بود یک فاجعه

-پیاده شو

تهیونگ که در رو برای لیسا باز کرده بود گفت و لیسا از ماشین پیاده شد و دستش رو دور بازوی عضله ای تهیونگ حلقه کرد

داشتن به سمت سالن میرفتند که چشم های مشکی و زیبای لیسا به یک خانواده که یک دختر داشتن افتاد

-نگاه هاشون عاشقانس

گفت و توجه تهیونگ رو به خودش جلب کرد تهیونگ نگاه لیسا رو دنبال کرد و فهمید که از چی داره حرف میزنه.

-بیخیالش بیا بریم

بیخیال؟مگه میشد؟

-باشه

سیزده سال بعد

-اره عشقم باشه،من باید برم یکم دیگه تهیونگ میاد خونه

|my blue love|  |عشق ابی من|Where stories live. Discover now