oneshot

227 57 61
                                    


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با دست‌هایی که می‌لرزید به سختی رمز در رو وارد کرد و با باز شدن در وارد خونه‌ی بزرگ ولی سرد و تاریکش شد.

اولین بارش نبود! اولین بارش نبود که دزدی می‌کرد.
ولی هنوز هم حس اولین بار رو داشت.. هنوز هم مثل اولین بار قلبش تند می‌زد و دست‌هاش تا مدت‌ها می‌لرزید..

اولین باری که دزدی کرد فقط هشت سالش بود!.. توی مدرسه.. لقمه‌ی هم‌کلاسیش رو دزدید.. از استرس انگشت‌هاش یخ زده بودن و عضو کوچیک توی سینه‌اش به تندی خودش رو به قفسه‌سینه‌اش می‌کوبید..

می‌ترسید... می‌ترسید یکی ببینتش.. خیلی سخت بود.. هنوزم سخته!..

دومین باری که دزدی کرد، یه کتاب بود.. کتابی که همیشه می‌خواست بخوندش.. موقع دزدیدن کتاب با خودش گفت "فقط می‌برم بخونمش، بعد بهش برمی‌گردونم" خودش رو قانع کرد...

اما هیچ‌وقت فرصت نکرد کتاب رو بهش برگردونه! چون اون دیگه نبود.. از این شهر رفته بود.. پس کتاب رو توی جعبه‌ای سیاه رنگ و چوبی گذاشت و نگهش داشت. هنوزم اون کتاب رو داره..

با بزرگ‌تر شدن دستش به دزدی عادت کرد.. جیب‌بری.. بانک، طلافروشی..
هر چیزی که می‌خواست رو داشت.. آخرین مدل ماشین.. بهترین موبایل.. گرون‌ترین خونه‌ی شهر.. لباس‌های برند..

ولی هنوز هم احساس کمبود داشت.. حس می‌کرد چیزی رو گم کرده.. شاید خودش رو..

صدای زنگ موبایل باعث پاره شدن افکارش شدن.. به سختی نگاهش رو از کیف‌پول روی میز برداشت و با قدم های سست به سمت موبایل رفت..

_ بله؟

+ تهیونگ.. با بچه ها قرار داریم.. توی ساحل.. ساعت چهار عصر، یادت نره!..

_ هوم.. می‌بینمت.

بدون اینکه مکالمه رو ادامه بده تماس رو خاتمه داد و با برداشتن کیف‌پول، وارد اتاقش شد.

خونه سرد بود و تاریک.. ولی حس روشن کردن لامپ‌ها رو نداشت.. حتی سیستم گرمایشی خونه هم خاموش بود.. آخرین باری که گرما رو حس کرد.. یادش نمی‌اومد.. 

جعبه مشکی رنگ قدیمی هنوزم اونجا بود.. بالای کمد.. بهش خیره شده بود.. داخل اون جعبه پر بود از وسایلی که دزدی کرده بود.. کیف، ساعت، کراوات، دستبند و... اون کتاب..

روی ملافه‌های تیره رنگ تخت نشست و کیف‌پول توی دستش رو باز کرد. داخلش چند‌تا کارت بود و مقداری پول..

با برداشتن پول‌ها و گذاشتنشون روی میز، اجازه داد کارت‌ها داخل کیف بمونن و با بلند شدن از روی تخت اون جعبه قدیمیِ چوبی رو برداشت.

SillageWhere stories live. Discover now