فکر کن صبح زود از خواب بلندی بشی
و ببینی هوا عالیه
تویه یه زندگی ایده عال الان باید میرفت ورزش میکرد
اما اون مثل همیشه ترجیح داد دوربین عکاسیش که برادرش قبل از رفتنش بهش داده بود و ارزش خیلی زیادی برای تهیونگ داشت رو برداره و با دوچرخه بره به سمت باغ گل اقای هانیول
اونجا پر از گلای ادرسی بود و تهیونگ واقعا عاشق اونا بود
کلی عکس ازون جا گرفت و نزدیک های ظهر دوباره با دوچرخه برگشت محلشون
نزدیک مغازه اقای شو نگهداشت تا یه بستنی بگیره و توی هوای گرم ظهر اونو بخوره
وقتی بستنیش رو بیرون مغازه و زیر سایبون باز کرد همون لحظه یه پسره محکم بهش برخورد کرد و بستنی عروسکی نازش رو روی زمین انداخت
خواست به پسره تذکر بده که حواسش باشه
چون ادم داد دادی نبود
اما دید پسره وقتی افتاد هنوزم بلند نشده
خم شد کنار پسر و متوجه شد شونه هاش دارن تکون میخورن
یعنی انقدر دردش گرفته بود؟
+هعی هعی ببخشید درد داری؟ زانوهات زخمی شد؟
اما صدای گریه اون پسر بیشتر به گوشش خورد
اما چون سرش پایین بود فقط موهای فندقیش رو میدید
اون یه تیشرت گشاد سفید پوشیده بود با شلوارک لیمویی
یه خرگوش کوچولو هم پایین شلوارش گوشه سمت راست لنگ راستش داشت
خب این از فضولیه تهیونگه که داش همه چی رو برسی میکرد
+خوبی؟
وقتی دید صدای گریه پسر بند اومده پرسید
دستشو گرفت و کمکش کرد بلند بشه و روی صندلی بیرون مغازه اقای شوی بشینه
نه جاییش زخم بود نه چیزی
پس حتما دلیل خودش رو داشت...
+هعی پسر
من نمیدونم چرا داری گریه میکنی
اما بدون میگذره اوکی؟
پس خودتو ناراحت نکن و دنبال حل کردن مشکلت باش
سرشو برگردوندن سمت پسر که دید با اون دو تا تیله مشکی گردش که الان بخاطر گریه پف کرده بود و قرمز بود داره بهش نگاه میکنه
دماغ کوچولوی قرمزش
لپای نرمش
و لباش که زیرش یدونه خال قشنگ داشت
اون پسر چرا انقدر زیبا بود
قطعا هر کسی که باعث گریش شده بود خیلی ادم عوضی بود
نمیدونست چرا داره از روی ظاهر قضاوت میکنه اما یچیز توی نگاه اون پسر فرق داشت+مامان این مرد کیه؟
مامانش اب دهنش رو قورت داد..
-ببین پسرم یادته بهت گفته بودم که پدرت بهم خیانت کرد و من ازش طلاق گرفتم؟
جونگ کوک پاهاش رو زیر میز تکون میداد
+خب؟؟
-ببین جونگکوک میدونم قراره از من متنفر بشی
میدونم قراره از من حالت بهم بخوره
اما دیگه نمیتونم
مکث کرد و ادامه داد
نمیشه که این قضیه رو پنهون کنم
+چی رو مامان؟ چیه که باعث شده با این حال جلو من نشسته باشی و نری سر کار؟ این مرده کیه مامان!
نفهمید که هر چی به پایان جملش نزدیک تر میشه صداش بالا تر میره
ناخوداگاه از روی میز بلند شد و سرشو گرفت و هعی رفت و برگشتی ازون ور میز به این ور میزن اومد
مادرش بغض داشت و اون مرد که حدس میزد میدونه کیه هم از ظاهرش میشد حس انتقام رو فهمید؟
چرا یکی براش توضیح نمیده این جا چه خبره؟
-پسرم...تمام این موضوع برعکس اتفاق افتاد
مامانش بعد یه نفس عمیق با خونسردی بیشتر و بدون لکنت شروع کرد به حرف زدن
-من از یه مردی بعد پدرت خوشم اومد و بهش خیانت کردم پدرت از من طلاق گرفت اما تورو میخواست بزرگ کنه
من تمام تلاشم رو کردم که تورو نگهدارم و بلخره توهم چون بچه بودی گفتی میخوای با من زندگی کنی و این جوری شد که-
+مامان؟
جونگکوک صداش میلرزید و بغض داشت
این همه مدت از کسی متنفر بود که هیچ مقصر نبود و کسی رو الگوی خودش قرار داده بود که پدرش رو ازش گرفته بود؟
-جونگ کوک پسرم من متا-
+حرف نزن مامان! چطور میتونی توی چشمای من نگاه کنی؟ تو پدرمو ازم گرفتی میفهمی گرفتی!
جونگ کوک با داد و گریه گفت
مرد از پشت میز پاشد و به سمت زن که داشت گریه میکرد رفت و شونه هاشو ماساژ داد
+ت-تو
*اره پسرم اره
من پدرتم
و نتونستم دیگه فقط از دور بزرگ شدنت رو تماشا بکنم
میخوام یه نقشی توی زندگیت داشته باشم به عنوان پدرت
دلم میخواد پدرت باشم
جونگ کوک کاملا گیج شده بود
عصبانی بود خیلی
از دست مادرش از دست این مرد که پدرش بود و حسی بهش نداشت از دست خدا از دست زمین از دست همه چی همه چی حتی از دست خودشم عصبی بود
به سمت در رفت و صدا زدن های با گریه مادرش رو نادیده گرفت به هرحال اون مرد پیشش بود و تنها نبود اما خودش چی؟
اون یه پسر درونگرا بود و هیچ دوستی نداشت اون باید الان پیش کی میرفت
نمیدونست داره به کدوم سمت میره فقط میخواست به یچیز چنگ بزنه و خودشو ازین مرداب بکشه بیرون
توی همین فکرا بود که با ینفر برخورد کرد و افتاد...+مامان مامان
-جانم
+ببین تو اتاق اوپا چی پیدا کردم یه بسته لواشک
- بازم رفتی تو اتاق اون کر خر؟ مگه نمیگم بدون اجازش نرو
+اخه حوصلم سر رفته بود
در همین هین پوست اون بسته رو باز کرد و یه چیز عجیب غریب ازون تو در اومد
+مامان؟!
-بلهع
+این چیه
بدو بدو رفت توی اشپزخونه پیش مامانش و اون چیز عجیب غریب رو نشون مامانش داد
+رو بسته لواشک زده بود کاندو-
-یا زلزله بم
خاک تمام عالم روی فرق سر من
این چیههه
مامان تهیونگ خیلی عصبی و خشمگین به سمت اتاق پسرش یورش برد اما همون لحظه صدای در اومد
مثل این که خدا میخواست زودتر پسرش بمیره و اونم هیچ مخالفتی نداشت
در کار خدا پرسش نیست
*من اومدمم
+هیونگ فرار رو به قرار ترجیح میدادم اگر جای تو بودم
وقتی یونا رو با اون بسته توی دستش دید رسما یدور رفت اون دنیا اومد
در لحظه اخر زندگیش فقط اون صدای نعره مادرش بود که شنید
+تهیونگگگگگگگگگگگگ_________
های گایز اینم ازین پارت
ببخشید اگر یکم دیر یا کم شد
نزدیک امتحانات دی هستیم و منم کلاس دارم
تمام سعیم رو میکنم اپ ها طولانی باشه
اما اپ ها سر جاشونه
تا هفته دیگه
YOU ARE READING
dance of love
Short Storyیه ادم معمولی با یه خانواده معمولی و یه خونه معمولی تویه یه مکان معمولی در کل یه زندگی معمولی اما چی میشه اگر این ساده زیستن برای تهیونگ عوض بشه؟ ایا مربیه رقص خواهر کوچیکش میتونه توی این تغییر دست داشته باشه؟ کاپل:تهکوک فرعی:توی داستان متوجه م...