+مع-معذرت میخوام
-نه نه ایراد نداره
بهتری؟
+اوهوم
سرش پایین بود
اون خیلی چهره و صدای بامزه ای داشت
اما بهش نمیخورد بچه باشه شاید هم سن من بود
-من میرم داخل مغازه از اقای شو برات یخ بگیرم
همین جا بمون خب؟
+نه نه نمیخواد
سریع بلند شد و پشت لباسمو گرفت
اروم برگشتم
-مطمعنی؟
+اوهوم
اروم سرشو تکون داد
چرا انقدر بامزه بود پیمیویمویخیمی
-پس میرم 2 تا بستنی بگیرم بخوریم! نظرت چیه؟
سرشو اورد بالا و یکم گیج نگام کرد
-بستنی دوست نداری؟ خب ابمیوه میگیرم
داشتم دوباره میرفتم ک بازم پشت پیرهنمو گرفت
+نه
یعنی چیزه
چرا
-ها؟
+تو خب...منظورم اینه لازم نیست من.. باید برم
-اوه باشه معذرت میخوام
+نه میخوام معذرت من
یعنی معذرت میخوام من
از هول شدنش خندم گرفت
-گفتم ک ایراد نداره
امیدوارم دیگه اینجوری به کسی نخوری
+اوهوم
چقدر اوهوم اوهوم میکنه
دستمو تکون دادم و به راهم ادامه دادم
اون واقعا عجیب بود
اما خیلی انگار کوچولو بود
اما بزرگ بود
نمیدونم چطوری بگم اما ازش خوشم اومد
کاش میشد بیشتر باهاش حرف بزنم....نیم ساعت بعد-
-تهیونگگگگگگگگگگگگ
+هانا...
هانا رو دیدم ک شبیه پنگوعن از صحنه خارج شد و بدوبدو رفت
و مامانم رو میدیدم ک انگار یه گلوله اتیشیه و از پله ها داره به سمتم خیز برمیداره
پس منم تنها کاری ک میتونستم اون لحظه بکنم خوندنه فاتحه واسه خودم بود
و البته
فرار!
بدو بدو رفتم توی دسشویی و درو قفل کردم
ک یهو یچیزی محکم به در برخورد کرد و صدای خور خور اومد
متوجه شدم مامانم پشته دره
-یا این درو باز میکنی
یا تا اخر عمرت توی همون دسشویی میمونی
+مامان خواهش میکنم
-خفه شو پسریه لاشی
این چیه تو اتاقت
ازش استفاده هم کردی؟
دختر مردم رو میکنی ها؟
بیا تن لشتو بیرون فقط
تو خانواده نداری مگه خودت خواهر نداری مگه اشغال
+مامان 2 دیقه بمون اون ماله من نیستتتتیپیخویخی
-پس ماله کدوم بی خانواده دیگه ایه هاااا
+بابا!
سکوت....
+دختر خوبه من کیه؟
این دیالوگ زیاد واست اشنا نیست مامان؟
-....
-پسر گلم ناهار چی دوست داری برات درست کنم؟
قفل درو باز کردم و اروم رفتم بیرون
مامانم کفگیر رو گذاشت توی جیب پیشبندش و رفت عقب
یه لبخند موزیانه زدم و اروم رفتم سمته پله ها ک صدای مامانم متوقفم کرد
+دیگه تکرار نشه
-چشم!
و دویدم سمته اتاقم
خدایا شکرت
بلخره اون گوش وایسادنای موقع کارای مستحجنشون بدردم خوردبه رفتنه اون پسریه شنگول نگاه کردم
میشد از حرفاش و رفتارش فهمید شبیه اون کاراکترای ابرقهرمانانه توی کارتوناس
نشستم رو همون نیمکت
الان باید چیکار میکردم؟
این واقعیت خیلی برام سنگین بود و هضمش سخت
باید با یکی حرف بزنم وگرنه دیوونه میشم
کاش با همون پسره حرف میزدم
-تهیونگ رو میگی؟
یا حسین
ترسیده برگشتم بغلم رو نگاه کردم ک دیدم مرد مسنی کنارم نشسته
استین کوتاه پارچه ایش ک رنگه نسکافه ای بود رو داخل شلوار پارچه ایه تیره ترش گذاشته بود
تقریبا تپل بود و البته کم مو و عینکی!
+ببخشید؟
-میگم منظورت از همون پسره تهیونگه؟
من داشتم بلند بلند حرف میزدم؟
+اوه...نمیدونستم اسمش تهیا...
-تهیونگ! اسمش تهیونگه
+اوه
بله درسته...
الان باید چیکار کنم... زشته یهو پاشم برم...
-پسره خوبیه
+بله؟
-تهیونگ رو میگم
+اها
خب اره میشد از رفتارش متوجه شد
پیرمرد یکم نگاهم کرد
نکنه این همون اقای شو بود؟
و بعد اروم بلند شد و رفت توی مغازه
سرمو به دیواره چوبیه مغازه تکیه دادم و چشمام رو زیر اون افتابگیر بستم
بعد چند دیقه حس کردم یکی یچیزی گذاشت روی پام
چشمام رو ک باز کردم دیدم همون اقای شو یه بستنی گذاشته رو پام و داره برمیگرده
+م-ممنون!
لحظه اخر قبل ورودش به مغازه گفتم
برگشت و نگاهم کرد و یه لبخند مهربون زد و رفت تو
پس بلخره باید امروز بستنی بخورم
بستنی رو باز کردم و اروم شروع به خوردنش کردم
شاید بهتره بعدش برم باشگاه و تمرین کنم؟-------------------------
های گایزززز
اینم پارته جدید
امیدوارم لذت ببرید
ببخشید اگر کمه و کاستی داره
و حتما نظرتون رو بهم بگید
تا هفته دیگه

KAMU SEDANG MEMBACA
dance of love
Cerita Pendekیه ادم معمولی با یه خانواده معمولی و یه خونه معمولی تویه یه مکان معمولی در کل یه زندگی معمولی اما چی میشه اگر این ساده زیستن برای تهیونگ عوض بشه؟ ایا مربیه رقص خواهر کوچیکش میتونه توی این تغییر دست داشته باشه؟ کاپل:تهکوک فرعی:توی داستان متوجه م...