~𝙘𝙤𝙣𝙛𝙤𝙪𝙣𝙙𝙚𝙙~

279 66 17
                                    

(سال اخر راهنمایی،قبل از ازمون ورودی UA)
صدای زنگ بلند مدرسه،میدوریا رو از روی صندلیش بلند کرد،تمام مدت توی کتابخونه در حال نوشتن بود و تایم زنگ تفریح براش خیلی زود گذشته بود

+دیرم میشه اگه عجله نکنم...
به ارومی زمزمه کرد و وسایلاشو تند تند توی کیفش چپوند،دفترشو گرفت دستش و دوید به سمت در کتابخونه اما قبل اینکه بتونه حواسشو جمع کنه پاش به دسته ی میز نزدیک به در خروجی گیر کرد و سکندری خورد.
حس کرد سرش به جسم سختی برخورد کرده،دفتر از دستش سر خورد و روی زمین افتاد.
نفسش رو حبس کرد
+آخخ....

-احمق،منو ندیدی؟؟

صدای عصبی و بلند اشنایی به گوشش خورد

+من واقعا معذرت میخوام...بدون اینکه فکر کنم دویدم و پام خورد به میز و...
میدوریا درحالی که روی دو زانو روی زمین افتاده بود و با استرس تند تند توضیح می داد،همزمان بین حرفش مکث ارومی کرد و سرش رو اورد بالا و به چشمای سرخ رنگ پسر رو به روش خیره شد و قلبش از ترس فشرده شد،باکوگو همون جسم سختی بود که باهاش برخورد کرده بود

+س...سلام کاچان...

ادامه ی حرفش رو کاملا فراموش کرد،با استرس و صدایی که به وضوح می لرزید گفت و لبخند بی جونی زد.
هیچوقت نمیتونست ترسی که با دیدن باکوگو به وجودش تزریق می شد رو مهار کنه...

باکوگو بی تفاوت به میدوریا خم شد و دفتر میدوریا  رو برداشت،میدوریا که با چشمای سبز و ترسیده اش دست باکوگو رو تعقیب میکرد،با اسیر شدن دفترش بین انگشتای باکوگو هین آرومی کشید که از گوشای تیز باکوگو دور نموند.

-این مال توعه؟

باگوکو با همون لحن سرد و عصبانیی که همیشه باهاش داشت پرسید

+خب،اره...،این...این مال منه..

   میدوریا بلند شد و رو به روی باکوگو ایستاد،لباسهاش خاکی شده بودن اما الان وقت اهمیت دادن بهش نبود،حالا فاصله کمتری داشتن و با این حال بخاطر بلند تر بودن قد باکوگو میدوریا  کمی سرشو بالاتر گرفت تا بتونه صورت باکوگو رو ببینه

-چی؟ دفتر خاطراته؟

باگوکو دقیقا شبیه پدر عصبی و تاکسیکی که بی دلیل بچه اش رو دعوا می کرد ازش سوال کرد و میدوریا رو بیشتر ترسوند!

+نه!!!!
میدوریا خجالت زده داد کشید و اخم باگوکو رو غلیط تر کرد

-دختری چیزی هستی؟

باکوگو که همچنان فکر می کرد اون دفتر خاطرات میدوریاست با تمسخر و پوسخند واضحی گفت و میدوریا رو بیشتر خجالت زده کرد

میدوریا بعد کمی من من کردن جرعتش رو جمع کرد
+ن..نهه!من راجب قهرمانا و کوسه هاشون(*اگه انیمه رو دیده باشید میدونید که به ابر قدرت های مردم می گفتن کوسه.)و اینجور چیزا داخلش نوشتم!!!

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Dec 15, 2022 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

𝙘𝙤𝙣𝙛𝙤𝙪𝙣𝙙𝙚𝙙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora