🍎

115 23 24
                                    


در حالی که خورشید غروب می‌کرد به منظره مقابلشون که خورشید پشت اون دریای بزرگ قایم می‌شد خیره شده بودن.
پسر کوچیک‌تر با لعاب اشکی که تو چشماش جمع شده بود، چشماشو براق‌تر از همیشه نشون می‌داد. دستش رو آروم روی شکمی که از حد معمولش برامده‌تر شده بود آروم می‌کشید؛ خوشحالی همراه با حس غم بهش دست داد؛ خوشحالی که اون کوچولو رو تونسته بود چندماه تو بطن خودش زنده نگهش داره و غمی که نتونسته بود بچه اولشو زیر فشار و کتکای مرد کنارش زنده نگهش داره و بی‌رحمانه‌ترین حالت ممکن اونو از دست داده بود!

حتی با از دست دادن اون بچه اولی سلامت و جون خودش و بچه‌ای که تازه شکل گرفته بود توی خطر بود؛ حس عجیبی بود که حس می‌کرد نمی‌تونست کنار اون بچه باشه.
با صدایی که سعی می‌کرد مثل موجای دریای مقابلشون طوفانی نباشه گفت:

- به یونهو گفتم که به کوچولوم بگه چقدر دوستش داشتم.

مرد کنارش عاری از هر حسی صداشو شنید اما واکنشی نشون نداد، چون براش اهمیت نداشت شایدم... . همین که زیر مشت و لگدای اون مرد قرار نمی‌گرفت جای امیدواری بود.

درست یادش بود زمانی که توی انباری سرد و تاریکی چهارماه از زمان هدیه گرفتن اون کوچولو، اونجا زندونی شده بود، سان پیشش رفته بود تا ببینتش، از خواب بیدار شده بود و با دیدن مردی که مقابلش نشسته خواب رفته بود، حس کرد اون انباری کوچیک و تاریک رو سرش خراب شده بود؛ بی‌اراده ترسیده بود و جنون آنی بهش دست داد و سریع گوشه انباری کز کرد و توی خودش جمع شده بود و می‌لرزید؛ تا اینکه سان بیدار شد و دید پسر کوچیکی که بعد از چهار ماه به دیدنش رفته بود، توی خودش جمع شده بود و با دیدن نگاه اون مرد روی خودش چشماشو محکم روی هم فشار و سرش رو پایین انداخت و دستاشو دور شکمش حلقه کرد. با صدایی ترسیده‌ای که وحشت‌زده شده بود، سریع گفت:

- من که کاری نکردم، ه‌، هرچی می‌خوای بزنتم ولی به شکمم لگد و مشت نزن، به شونه‌ها و سرم هرچی دوست داری بزن، حداقلش بذار این بچه زنده بمونه، قول میدم که مزاحم زندگیت نشه! حتی یونهو  و خانوادمم این بچه رو نخوان بفرستش یتیم‌خونه، ولی حق زندگی کردن رو بهش بده.

مطمئن بود که خانوادش بچشو قبول می‌کنن یا یونهو مثل وجودش از این بچه نگهداری می‌کنه، اما برای خاطرجمعی اون مرد قصی‌القبی که اون گوشه نشسته بود می‌گفت که باز اون بچه رو با خیال اینکه مال خودشون نبوده، اینقدر بزنتش تا بمیره.

سان از جاش بلند شد که وویونگ بیشتر تو خودش جمع شد و پشت کمرش و شونه‌هاشو توی معرض دید سان گذاشت تا ضربه‌های اون مرد اونجا فرود بیان. با هقهقه و التماسی که هرلحظه می‌گذشت جنون‌آمیز می‌شد، گفت:

- به پهلوهام ضربه نزن تو رو خدا، بهش فرصت بده! حتی فامیلتم قرار نیست پشت اسمش بیاد؛ به سرم بزن، باشه به سرم ضربه بزن، اینقدر به دیوار بکوبونش که ضربه مغزی شم ولی کار به این بچه نداشته باش، اون گناهی نداره.

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Dec 26, 2022 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

قفسی برای سیب ممنوعهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora