چوی سوبین
دانش آموز سال آخری دبیرستان سانگ ایل سه
دوست پسر چوی یونجون، همه هم میدونن چقدر عاشق پیشه ان
۱۸ سالشه و گونهش شاید بتا؟پ.ن: تو مدرسه رنگ کراواتشون علامت گونهشونه، سبز بتا، آبی آلفا و زرد امگا
چوی یونجون، همکلاسی و دوست پسر سوبین
از بهترین بازیکنای تیم بیس بال مدرسه
۱۸ ساله، چند ماه از سوبین بزرگتره
آلفایی که بزرگترین آرزوش اینه امگاش پیدا نشه.اوه سهون، مربی تیم بیس بال مدرسه
آلفابقیه کاراکتر ها با پارتی که توش حضور دارن معرفی میشن
~
~~~~~
یونجون توپی از توی سبد برداشت و دستش رو ماهرانه توی هوا چرخوند و توپ به نقطه وسط تابلوی هدف برخورد کرد.
با صدای دست زدن سهون لبخندی زد و کلاه کپ سفیدشو رو سرش صاف کرد. پرسید:«چطور بود مربی؟»
-عالی! یکم دیگه کار کنی از بکهیونم بهتر میشی.
بکهیون در حالی که داشت آب میخورد نگاهی به سهون انداخت. قمقمه و رو پایین آورد و با اعتراض گفت:«این مقایسه درستی نیست! یونجون پیچره من بتر!»
سهون گفت:«حسودی نکن بک. تو کاپیتانی!»
- البته که هستم.
- برا مسابقات که آماده هستین؟
چشمای یونجون و بکهیون چهار تا شد. همزمان گفتن:«کدوم مسابقات؟»
- لیگ دانش آموزی دیگه.
بکهیون گفت:«پارسال که من و یونجون تو تیم نبودیم اول شدیم. امسال که دیگه ما هم هستیم»
و رو شونه یونجون زد. یونجون جوابشو با لبخند داد. سهون به شاگردای خودشیفتهش نگاه کرد و گفت:«حالا به خودتون مغرور نشین. ببینم تو اولین سالی که اومدین تو تیم چه می کنید»
بعد رفت پیش بقیه تیم. یونجون سمت کمد کنار سالن رفت و قمقمهش رو توی کمد گذاشت. لباس هاش رو برداشت و سمت اتاقای رختکن رفت.
داشت کراواتش رو می بست که صدای سوبین رو از توی سالن شنید:«یونجون؟ یونجوناااااا»
در حالی که هنوز با کراواتش ور می رفت در اتاقک رو باز کرد و بیرون اومد:«اینجام بیبی»
سوبین با دیدنش لبخندی زد و به سمتش اومد.
کراواتش رو از دستش گرفت و گفت:«کی خودت بستیش که دفعه دومت باشه»
یونجون به چشمای سوبینی که کراوات آبی رنگش رو می بست و بیش از حد نزدیک بود چشم دوخت.
رایحه سوبین همیشه گیجش می کرد. این دقیقا بوی گیلاس بود اما یونجون یه رایحه عجیب تری احساس می کرد. چیزی مثل عطر شیرین یاس.
سوبین کراوات یونجون رو مرتب کرد و گفت:«کراوات من مرتبه؟»
یونجون نگاهی به کراوات سبز رنگش انداخت:«خوبه»
سوبین گفت:«خب بریم»
یونجون دستش رو کشید:«سوبینی... رایحه امگاییتو حس میکنم»
سوبین به این جمله عادت داشت:«من بتام یونجون، امکان نداره»
- ولی تو میتمی.
سوبین با لبخند به چهره پر از التماس یونجون نگاه کرد. یونجون سعی داشت با چشماش بگه:«توی امگای منی سوبین بتا نیستی»
سوبین میتونست اینو از چشماش بخونه. اما فقط گفت:«من بتام. میت تو امگاست یونجون»
و سریع به بیرون دوید.
یونجون هم دنبالش رفت:«باشه باشه وایستا نرو!»
و دم در ورزشگاه گیرش انداخت. یونجون گفت:«آره می دونم بتایی سوبین ببخشید نمی دونم چرا همش فکر می کنم تو میتمی، اصلا هر چی باشه من آلفای قوی ای نیستم، نمیتونم میتمو تشخیص بدم»
سوبین لبخند زوری ای زد.
YOU ARE READING
𝑃𝑖𝑜𝑣𝑒𝑟𝑒 (Completed)
Fanfictionبا اینکه وسط تابستونه داره بارون میاد سوبین. یعنی به خاطر توئه؟ چرا حس میکنم نزدیکی در حالی که به اندازه گذشته دوری؟ چرا حس میکنم قراره ببینمت؟ 𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: 𝑷𝒆𝒓𝒍𝒂 𝑽𝒊𝒐𝒍𝒂 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: 𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆, 𝑶𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆, 𝑨𝒏𝒈𝒔𝒕, 𝑺𝒄𝒉�...